الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

۱۹- ایرانی گیلانی!

سلام به همه دوستان، جای پست های دفاع مقدس در وبلاگم خیلی خالی بود.این هفته تصمیم گرفتم یک خاطره واقعی بامزه رو براتون بذارم.امیدوارم لذت ببرید.فاتحه برای شهدا و دعا برای جانبازان فراموش نشه (ما میگیم دعای سلامتی ولی خودشون میگند برامون دعای شهادت بکنید...):


ایرانی گیلانی...


هفت هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ. از هر ملیّتی! لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ! از هر کداممان صدایی بلند می شد. اصفهانی ناله می کرد، لره با یا حسین(ع) گفتن، سعی می کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدّت درد میله های دو طرف تخت را گرفته و بود و فشار می داد و شر شر عرق می ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می کشیدم و ننه ام را صدا می کردم!

 

فقط نفر آخر که یک رشتی بود؛ هم درد می کشید و هم میان آه وناله هایش کرکر می خندید. کم کم ماهایی که ناله می کردیم توجهمان به او جلب شد. حالا ما هفت نفری داشتیم او را نگاه می کردیم و او آخ و اوخ می کرد و بعد قهقهه می زد و می خندید.

 

مجروح بغل دستی ام که جفت پاهایش را گچ کرفته و سر وصورتش را باند پیچی کرده بودند با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت: مگر بخش موجی ها طبقه بالا نیست؟ مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟!

 

مجروح رشتی خنده اش را خورد، چهره اش از درد درهم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟ مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست هایمان را کیسه می کردیم، من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطّل نمی کردم و جانم را برمی داشتم و می زدم به چاک. مجرو ح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد. مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه اش یاده مجروح شدنم می افتم و به خاطر همین می خندم. با تعجّب پرسیدم: مگه تو چطوری مجروح شدی که خنده داره؟ اوّلش نمی خواست ماجرا را برایمان تعریف کند امّا من و بچّه های دیگر که توجهشان جلب شده بود، آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا این که قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برایمان تعریف کند.

 

مجروح رشتی چند بار ناله وهر و کر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم در محاصره دشمن افتاده بودیم دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان می شد.

 

بین ما هیچ کس سالم نبود همه لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتند داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاص و رفتن به بهشت آماده می کردیم که ...

 

مجروح رشتی بار دیگر به شدّت خندید. از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند، یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می شد، ادامه داد: آره ... داشتیم آماده شهادت می شدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(ع) و یا زهرا(س) بلند شد. من که از دیگران سالم تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم خیز شدم. دیدم که ده ها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان می آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچّه ها دارند می آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آن ها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آن ها. مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمت دیگری از پانسمان سرخ شد. امّا چشمتان روز بد نبیند همینکه آن بسیجی ها به نزدیکی ما رسیدند یکی شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...

 

حالا ما مثل مجروح رشتی می خندیدیم و دست و پا می زدیم و بعضا قسمتی از پانسمان زخم هایمان سرخ می شد. بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می شنوند خیال می کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می کنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می کنیم من که از دیگران بهتر فارسی را بلد هستم شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن یکی شان با فارسی لهجه دار فریاد زد: آهای خاک بر سر ها مگر شما ایرانی هستید؟

 

با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی شان کردم که ما هم ایرانی هستیم امّا گیلانی!

 

بنده خداها به ما که رسیدند کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم هایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند. حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می زدم با کسی که بین ترک ها فارسی بلد بود، نقش مترجم را بازی می کردیم و هم قربان صدقه یک دیگر می رفتیم و هم فحش می دادیم و گله می کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستیم و منظورمان را نرسانده ایم!

 

تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می خندیدیم و ناله می کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله مان را دید با تعجّب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا شماها خل وچل شده اید؟

 

هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرارکرد.


داود امیریان - نشریه امتداد شماره 44

*****

و حالا چند تا عکس از آخرین سفرم به کربلای ایران(جداْ انتخاب عکس‌ها سخت بود)

*اینجا دشت طلائیه است، هر وجب اون به خون یک شهید متبرک شده:


* "همانا تو در آستان وادی مقدس هستی..." :




*دلم در تنگه چزابه گم شد...





* دوکوهه و یک دنیا  خاطره ... و البته حاج ابراهیم همت:



نظرات 27 + ارسال نظر
بنت الهدی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:31

سلام

دست شما درد نکنه
خیلی قشنگ بود...
ولی واقعا چه صفای باطنی داشتن..
چیزی که خیلی کم شده...

خدا رو شکر دسترسیم به نت حل شد..
کم سعادتی ما بوده که نمیتونستیم از پستهای با ارزش دوستان استفاده ببریم...

یا حق.

سلام
واقعاً دلم می خواست اون صفا و صمیمیت رو دوباره بین مردم ببینم...

یامجیر

سهیل جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 http://daypic.blogfa.com

سلام.

رنگ و رویی عوض کردی....

انشاءالله که برنامه اسفند برقراره دیگه؟

یه یادگاری از طرف یه عزیز بزرگوار :
شهید سید مرتضی آوینی

راز خون را جز شهدا در نمی‌یابند، راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی می‌بخشد که این راز را دریابد، آن کس که لذت این سوختن را چشیده ، در این ماندن و بودن جز ملامت و افسردگی هیچ نمی‌یابد.

التماس دعا.

یاعلی.

سلام سهیل
خوبی؟
رنگ و رو عوض کردم؟!!!

اسفند... زیاد نمونده

شهید آویتی الحق سید اهل قلم هست...

می خوام چند تا از عکس های راهیان نورم رو بذارم.بازم سر بزن

301040 جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 http://301040.blogsky.com

من خیلی اقوام ایران رو دوست دارم. ترک ها و کرد ها و شمالی ها و غیره.
:)
این حدیث پایین نظر دهی هم ابتکار جالبیه.

سلام علیرضا
اونا هم شما رو دوست دارند این هوا!

بنت الهدی جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 13:23

سلام مجدد
چه عکس های معنوی و خوبی گذاشتین...
آدمو هوایی می کنه..
اگرچه من هیچ وقت این جور جاها به دلیل عدم توفیق نرفتم...
اما دیدن عکس هاش بازم لذت بخشه...
ممنون .

سلام
کلی عکس‌ از اونجا گرفتمِ واقعاً انتخابشون سخت بود.
حتماً سعی کنید حداقل یک بار اونجا برید.معمولاً بسیج دانشجویی تمام دانشگاه ها در اسفندماه بچه ها رو می برند.

داود جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 14:39 http://yaran1388.blogsky.com

سلام امین جان
خیلی با حال بود٬ انصافا که حال کردم٬ دیدن عکسها عجیب لذت بخش است و دیدن یک بسیجی باحال زیر نوشته« دلم در تنگه چزابه گم شد...» لذت بخش تر. بخدا اگه دلها برگرده به سمت بسیجی شدن و همه همدیگه رو از ته دل دوست داشته باشن زندگی خیلی باحال تر میشه و روح شهدا شادتر. دستت درد نکنه. التماس دعا و خدانگهدار

سلام آقای حیدری عزیز،
میدونم واسه شما این عکس ها یک دنیا حرف داره.
چقدر معنای بسیجی زمان شما با الآن فرق میکنه.بسیجی واقعی شماها بودید...
ببینید چه کردند که معنای بسیجی الآن در ذهن مردم چی هست و زمان جنگ چی بوده. به خدا قسم اینها برای باعث و بانیش مسئولیت داره.شماها بسیجی واقعی به "معنای واقعی" هستید.ماها حالا حالاها باید بدویم تا به جایگاه شما برسیم...
"بخدا اگه دلها برگرده به سمت بسیجی شدن و همه همدیگه رو از ته دل دوست داشته باشن زندگی خیلی باحال تر میشه و روح شهدا شادتر. "
حرف تون رو تکرار میکنم...

رمضان جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 15:46 http://mighat61.blogfa.com

سلام اقا امین گل
خاطره ی جالبی بود لذت بردم
یاد اون دلهای یه رنگ یادش به خیر
یاد بروبچه های جنگ یادش به خیر
راستی اقا امین من جانباز قطع نخاع گردنیم. یعنی دستامم ضعیفه و نمی تونم سریع ویلچر رانی کنم. برای ما گردنی ها یه ورزش هست به نام بوچیا اگه فرصت کردی توی وبلاگم سر بزن در بارش نوشتم.

سلام خدا بر شما، یک شعر تقدیم شما خطاب به ما:
ای آب ندیده آبی شده ها
بی جبهه و جنگ، انقلابی شده ها
مدیون لب خنده جانبازانید
ای بر سر سفره آفتابی شده ها
(سردار شهید حاج عبدالله رودکی)

رستگار جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 19:53 http://saghiye-simin-sagh.blogsky.com

سلام
خاطره جالبی بود.
عجب حال و هوایی داشتن...
خوب شد یادم افتاد.اتفاقا می خواستم برم پرس و جو کنم که ثبت نام راهیان نور کی و چه جوریاس.ایشالا قسمت بشه بریم. باید سفر جالبی باشه!

سلام،
حتماً این کارو بکنید مطمئن باشید از بهترین لحظات عمرتون رو در اونجا سپری خواهید کرد.مخصوصاً بار اول.

داود جمعه 24 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 20:08 http://yaran1388.blogsky.com

سلام مجدد امین جان
به نظر من جوون بسیجی امروزی کسی ست که یاد شهدا را در دلش زنده نگه میداره و فراموش نمیکنه که شهدا برای این مرز و بوم خودشون رو فدا کردند٬ بهترین مصداقش هم امثال شماها هستید که با حضور در طلائیه و دوکوهه و فکه و... نمیذارید فراموش بشن و در سنگر علم و تقوی هم با فعالیت خودتون باعث پیشرفت کشور میشید. ضمنا امین جان بسیجی معنایش در هر زمانی بسیجی است و کسی که ذره ای از چارچوب بسیجی به معنایی که حضرت امام(ره) ترسیم کرد خارج شود دیگر بسیجی نیست نه اینکه معنای بسیجی در زمانهای متفاوت فرق کند که این همانیست که دشمنان زخم خورده ما آن را نشانه رفته اند تا معنای بسیجی را طور دیگری تعبیر کنند٬ بسیجی در هر زمان بسیجی است ٬ فدایی و عاشق ملت. خدانگهدار

سلام
حق با شماست، منظور من این بود که متاسفانه این لغت مقدس در بین مردم رنگ دیگه ای گرفته. وگرنه معنای حقیقی بسیجی مفهومی نیست که در طول زمان دستخوش تغییر بشه.
حضورتون باعث دلگرمی ماست

اسکالپل شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 00:16 http://scalpel.blogfa.com

سلام
از لطفی که به اسکالپل داشتید ممنونم.
ان شاء الله مورد توجه ارواح مطهر شهیدان باشید و باشیم.

سلام،
الحق کارتون درسته، کار زیبایی رو شروع کردید.
خدا به همراه تون

مهرگان شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 02:56 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
نخسته

خاطره جالبی بود .
دوران جنگ و تلخند هایش. اشکها و لبخند هایش ... یادمه یکی از دوستان کامنت جالبی گذاشته بود برای پستی که تو مایه ها ی دفاع مقدس نوشته بودم :

... یاد همه دلهره ها از ترس راکت پابرهنه دویدنها و گاهی با تخسی به ترس خود خندیدنها

سلام
بهتون پیشنهاد میکنم اشتراک نشریه امتداد(ماهنامه تخصصی جبهه و جنگ) رو بگیرید.هر ماه اون دوران رو برام زنده میکنه.این هم آدرسش:
http://emtedad.ir/

مهرگان شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:04 http://bandarmehr.blogfa.com/

خوزستان وطن دوم و معنوی منه .
این پستتون بدجوری ما رو هوایی دیار خوزی ها(خوزستان) کرد

خوزستان در طول تاریخ همیشه مهد دلاوری ها ...
هم خاکش هم مردمش

سلام دوباره
الحق و الانصاف این طوریه.فقط گوشه‌ای از اون رو در کتاب "دا" خوندم.در دوران دفاع مقدس مردم اونجا غوغا کردند...

ممنون که سر می زنید

ع.ر.وطن دوست شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:23

سلام!
بی معرفت! بدون ما؟! :دی

اون روز توی سایت شهید اوینی به یه قسمت خاطرات برخوردم!تا صبح میخوندم و نیخندیدما!

عکس ژیگولی هم میگیره!:دی
پدر بزرگ من هم توی خیبر شهید شد! یه فاتحه بخونید

دستت درد نکنه
قربونت

سلام،
نکنه توقع داری یه کاروان از لندن ببریم اونجا :):)

عکس ژیگولی؟!!!

راستش فکر می کنم شهیدان باید برای ما دعا کنند.اونا که به سعادت ابدی رسیدند؛ ما هستیم که اینجا گیر کردیم.شاید فاتحه خوندن برای اونا حقی بشه از ما بر گردنشون که ما رو شفاعت کنند...

خدا بر درجات رفیع همه شهدا (مخصوصاً پدربزرگت) و همچنین جانبازان بیفزاید

ع.ر.وطن دوست یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:15

خونه۱۲۳ تمام رو تکاندم

اومدم!

س-ف یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23

سلام
هم از خوندن خاطره لذت بردم هم از دیدن عکس ها...
دعا کنید امسال قسمت من هم بشه...
یا علی

سلام
اونا که پایه‌اند، شما باید خودتون بخواهید...

سیدامیرحسام یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 21:05 http://gharogati.blogsky.com/

سلام
ممنون که دعوتم کردی.
خوشحال شدم.
پست خیلی قشنگی بود/به نظر من زندگی رو همین آدما کردن/زندگی که همه افرادی که توشن به خاطر خدا زندگی می کنن و هدف همشون فقط خداست و بس. اون زندگیه نه ...
به قول یکی از رفقا که می گفت وقتی می بینم اون طوری با اون خلوص نیت و علاقه شبای عملیات همدیگر رو تو آغوش می گیرن خسرت می خورم.
همیشه دلم تنگ اون روزاست. انشااله خدا قسمت ما هم کنه و ...
ممنون که باعث شدی این حرفا رو بگم.

صبح نزدیک است و ...

سلام،
ممنون که سر زدی، منم دقیقاً حس تو رو دارم

یاحق

فاطمه یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 22:03 http://ghazal2005a.persianblog.ir

سلام
متاسفانه فرصت ندارم خاطره رو بخونم ولی عکس ها رو دیدم دستتون درد نکنه ... من که طلائیه نرفتم ولی غربت هویزه رو با تمام وجود درک کردم ... ان شا الله قسمت بشه طلائیه هم برم .
روزگارت باد شیرین !شاد باش

سلام
مثل اینکه خیلی سرتون شلوغه!
خیلی وقته وبلاگ زیباتون رو آپ نکردید.توی نظرات دیدم دوستان هم مثل من منتظرند.
هر کدوم از "مشاهد" کربلای ایران صفای خاص خودش رو داره.برای همه دوستان آرزو می کنم حداقل یک بار قسمت شون بشه...
روزگارت باد شیرین!

مهدی دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:26

سلام به همگی
وقتی آقا امین گفتن اسفند تشریف میارن زنگ زدم یکی از دوستای سابقم گفتم آقا من یکی از بچه های کار بلد دفاع ارزشها رو شدیدا اسفند لازم دارم گفت مهدی پور نبودی حالا هم اومدی دستوره یا حکایت سر زدن به ما!! گفتم حالا اسفند رو واسم جور کن جبران که کردم!قراره واسم اسفند رو جور کنه!اینجا همه دعوتن آقا چه ۱ نفر چه ۱۰ نفر!من هم که تو همه جمع های دوستان لیدر بودم و دست به برنامه ریزیم نقده!جای آقای وطن دوست رو هم خالی مینیم قول میدیم سبور هم بهتون ندیم تا ایشون بیان!راستی یاده خاطراته زمستون طلائیه افتادم ! من اصلا عکس نمی گیرم ترجیح میدم که لحظات غریب بمونه!
در مورد مطلب پست بعدی آقای وطن دوست مطلب رو ادامه میدن ؟من یکسری مطالب دارم چه کنم؟
فعال خوش بگذره
درس یادتون نره

سلام آقا مهدی گل
ممنون که سر میزنی
راجع به برنامه اسفند، راستش بانی اردو بسیج دانشجویی هست و ما فقط بعنوان مهمون میریم. به خاطر همین برنامه دست من نیست، دوستان تصمیم میگیرند چه زمانی کجا بریم.
ولی حتماً یه قرار می ذاریم همدیگه رو ببینیمتا سال قبل که اردوگاه در خرمشهر و اهواز( یه شب) بوده.اگه اشتباه نکنم شما هم در اهواز زندگی می کنید.حتماً قبلش بهت اطلاع میدم.متاسفانه شما وبلاگ نداری که بتونم لطفت رو در وبلاگم جبران کنم، اگه مرتب به ای میلت سر میزنی آدرسش رو بهم بده. این طوری که الآن هست عنان فقط دست شماست!!! :)
این سازمان سنجش هر روز تن آدم رو می لرزونه! کنکور امسال عمران کاملاً "سهل و ممتنع" هست.وضعیت همه (از جمله من) کاملاً نامشخصه.من که تلاشم رو می کنم، تا خدا چی بخواد

س.ح دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:44 http://badbadakeabyy.persianblog.ir

سلام...
ببخشین که دیر اومدم...
خیلی قشمگ یود...عجب دنیایی داشتن...
راستی من یه ۴ سالی رو رشت بودم...میتونستم درک کنم چه حسی داشتن اونایی که در م.رد اون رزمنده ها دچار اشتباه شده بودن..دی
این حدیث پایین هم زیبا بود..
وقت کردین به ما سر بزنین
التماس دعا..فراوان

سلام از ماست
چه جالب، توفیقاتی داشتید!
احادیث پائین مرتب عوض می شوند، در واقع به صورت رندوم می یاد.اگه مایل بودید در وبلاگتون استفاده کنید خبرم کنید.
من به دعای دوستان بیشتر از همیشه نیاز دارم، اوضاع کنکور عمران به برکت یه سری آدم نادون خیلی بهم ریخته شده

یاحق

بنت الهدی دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:44

سلام

باشه سعی میکنم ..امیدوارم خدا هم یاری نماید
که مثل شما از معنویت اونجا بهره مند گردیم....

سلام
به امید خدا

مهدی سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 13:19

سلام خوبی
من که فعلا خدمت اهوازی ها هستم
دوران دانشجویی اینقدر نوشتم که دیگه از نوشتن خسته ام هرچند هنوزم خیلی وقتها دلم واسش تنگ میشه!از دید من نوشتن مسئولیت سنگینی داره حتی اگه از وبلاگ باشه !اتفاقا اون زمان تمامی راهیان نور دانشجویی رو هماهنگ می کردم!اگه می شناختمتون حتما سر میزدم!شما هنوز دانشجویی؟ما که بهمن ۸۶ تمامش کردیم!اگه با بچه هایی که نمی شه برنامه رو عوض کرد بایستی طبق برنامه بمونی!حتما امدی اهواز بگو میرسم خدمتتون!به برنامه سنجش کاری نداشته باش اون عادتشه! mahhhhdi@yahoo.comمیل منه هر کاری داشتین هستم خدمتتون.خوب درس بخونین خوش بگذره منم دعا کنین

سلام
بله، من هنوز دانشجو هستم.انشاالله ترم بعد ترم آخره!
حتماً قبلش خبر میدم

یاحق

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:00

سلام
روزگار به کام
آپم با:

==================
دانلود نسخه نفیس مفاتیح الجنان -نهج البلاغه و غررالحکم برای موبایل با فرمت جاوا
==================
شما هم دعوتید.
حتما تشریف بیارید.

صبح نزدیک است و ...

سیدامیرحسام سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 18:01 http://gharogati.blogsky.com/

سلام
روزگار به کام
آپم با:

==================
دانلود نسخه نفیس مفاتیح الجنان -نهج البلاغه و غررالحکم برای موبایل با فرمت جاوا
==================
شما هم دعوتید.
حتما تشریف بیارید.

صبح نزدیک است و ...

سلام سید
گوشیم رو تازه فرمت کرده بودم.دنبال این جور چیزها بودم.خدا خیرت بده

یاحق

رمضان سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 22:24 http://mighat61.blogfa.com

الهی چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو.چه خوش بازاری است
بازار عارفان در کار تو .چه آتشین است نفسهای ایشان در یاد تو .چه خوش دردی است درد
مشتاقان درسوز شوق ومهر تو. چه زیباست گفتوگوی ایشان در نام ونشان تو.
درصنع تو هر مورچه رازی دارد
باشوق توهر سوخته سازی دارد
ای خالق ذوالجلا ل نومید مکن
آنرا که بدرگهت نیازی دارد .
التماس دعا روزگارتان خوش باد

سلام
خیلی زیبا بود آقای کاوسی!
بازم از این کارا بکنید

یاحق

یه آشنا چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 http://fellow.blogsky.com

سلام به دوست خوبم
ایندفعه دیگه خیلی دیر کردم...
آقا خیلی قشنگ بود.
عجب اشتباهاتی می شده ها...!
آخ..آخ..! یاد سفر همین ترم قبلم به این کربلا افتادم! چه حال و هوایی بود... اون پادگان دوکوهه، اون طلائیه، اون شلمچه...

من که با دعا برای سلامتیشون همراه جانبازای عزیزمون هستم. سلامتیشون واسه ما از همه چی واجبتره...!
یاعلی

سلام آشنا
آره، انشاالله امسال هم قسمت مون بشه.

یاحق

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:16 http://fellow

راستی چه قالب قشنگی شده این وبلاگ!
تبریک ممیگم نو شدن رو...

با اینکه بهتر از قبلی هست ولی بازم بهم نمی چسبه!

رستگار چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 21:12 http://saghiye-simin-sagh.blogsky.com

سلام
دکوراسیون جدید مبارک :)
قشنگه!

سلام
به من که هنوز نچسبیده! ولی بهتر از قبلی هست

س -ف پنج‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 14:40 http://swan.blogsky.com

سلام امین خان
قالب جدید مبارک...
این شکوفه های بالا فوق العاده اس...شکوفه همیشه بهار و تداعی می کنه با تمام حس طراوت و زندگی اش...
به حسن انتخاب تون تبریک می گم.
فقط یه پیشنهاد٬اگه یه قالب متناسب با وبلاگ تون برای کامنت دونی هم انتخاب کنید عالی می شه...
التماس دعا
یا علی

سلام،
خیلی ممنون، راستش نمی دونم چرا این سایت هایی که قالب ها رو در اختیار کاربران میذارند زیاد به فکر قالب کامنتدونی نیستند!
من هم هیچوقت استعداد کدنویسی نداشتم!
چشم، اگه پیدا کردم حتماً این کارو میکنم.(نیست که هیچوقت خودم توی کامنتدونی نمیرم متوجه این مورد نشدم ، ممنون که یادآوری کردید)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد