الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

۴۳- مردی به وسعت تاریخ...


                     دیدار اول

دوران پیش از طلبگی

سید مرتضی نگاه کرد، دید روح الله به جای شعر حافظ، دارد قصیده ملک الشعراء را مشق می کند: هان ای ایرانیان! ایران اندر بلاست / مملکت داریوش، دستخوش نیکلاست. روی کاغذ، خودش سرمشق نوشت: الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها گفت: بیا! روح الله از روی این بنویس. برادر کوچک تر گفت: چشم. 2 صفحه از روی همان مشق کرد. بعد دوباره صفحه جدید برداشت: مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست / غیرت اسلام کو، جنبش ملی کجاست؟

آن اوایل با برادرم، تمرین خط می کردم. یک بار نیم صفحه را آقا مرتضی نوشتند، بقیه صفحه را من نوشتم. هیچ کس دو دست بودن خط را تشخیص نمی داد. یک بار بازی می کردیم، دستم شکست، خطم تنزل کرد. وگرنه اول خطم خوب بود. نستعلیق می نوشتم. خط خوب، از آن عالم است.

10 سالش نشده بودکه به سیدمرتضی گفت: لازم نیست ما برویم شمال و به میرزا کوچک خان کمک بدهیم؟ سیدمرتضی عصبانی شده بود. اگر من ولی شرعی شما هستم، همین جا بمان و درست را بخوان!

من از بچگی در جنگ بودم. خمین که بودیم، سنگربندی می کردیم. من هم تفنگ داشتم. تعلیم تفنگ می کردیم. دیگر دولت مرکزی قدرت نداشت و هرج و مرج بود. همه جا خان بود. زلقی ها بودند. رجبعلی ها بودند. ما سنگر می گرفتیم، پاسبانی می کردیم که با آنها مقابله بکنیم.

مسابقه می دادند که کی می تواند از جای بلندتری بپرد. روح الله از روی پشت بام پرید و رکورد زد. عوضش پایش شکست.

وقتی ما بچه بودیم، در خمین یک لاتی بود که می خواست خودش را به کمیته مجازات وصل کند. بچه ها از او می پرسیدند: خب، اگر وصل شدی کی را می کشی؟ گفته بود: بالاخره یک کسی را گیر می آورم. بچه ها پرسیده بودند: اگر کمیته تو را نپذیرفت چه کار می کنی؟ گفته بود: همه اعضایش را می کشم! پیش خودم گفتم پس [این] بابا فقط آدم کش است. بعدها هم بالاخره یک کسی را کشت، اما نه برای کمیته مجازات. ما با اینکه بچه بودیم و اخبار هم آن طور که در تهران بود، به خمین نمی رسید، با این حال، از کمیته مجازات بدمان می آمد. یک شب رفتیم در بیابان های اطراف، دعای توسل خواندیم که خدا این آدم کش ها را نابود کند.

 

                         دیدار دوم

دوران طلبگی

می رفتم جلسات مجلس، می رفتم برای تماشا. مدرس که می آمد، همه از او حساب می بردند.

تنها کسی که توی حجره اش رادیو داشت، آقا روح الله بود. بقیه طلبه ها یواشکی می آمدند توی حجره آقا روح الله، رادیو گوش می دادند. بیشتری ها می گفتند رادیو حرام است.

رضا خان که آمد، اول حمله ای که کرد به روحانیون کرد. من در مدرسه فیضیه یک روز که برای درس رفتم دیدم فقط یک نفر است. گفتم چطور [کسی نیست]؟ گفت: همه شان فرار کردند. قبل از آفتاب مجبور می شوند از مدرسه و از حجره ها فرار کنند و آخر شب برمی گشتند منزل. برای اینکه پلیس می آمد و می گرفت و می بردشان، یا لباسشان را می کند یا حبس شان می کرد. من فقط می رفتم درس.

صبح به صبح می آمد توی حیاط مدرسه. مدرسه دارالشفاء. شروع می کرد: به به! بزرگان اساتید! چشمم روشن! بازهم که عبا و لباده پوشیدید؟ کارش این بود که لباس از تن طلبه ها بکند. هر دفعه یک سید جوان می آمد، می گفت: باز که آمدی این جوان ها را اذیت کنی! دستش را می گرفت، می برد حجره خودش. چایی برایش درست می کرد. نصیحتش می کرد. افسر به این سید جوان کاری نداشت.

خدا رحمت کند مرحوم فیض را. مرد ساده ای بود. توی همین مدرسه فیضیه، نزدیک حوض، یک بار به من گفت چه عیبی دارد؟ اینها می خواهند صالح را از غیرصالح جدا کنند. فقط روحانی صالح لباس داشته باشد. باورش آمده بود ایشان. می گفت خب اینها می خواهند بدها را بفرستند. من عرض کردم: آقا! اینها از روحانی صالح می ترسند؛ از بدش چه ترسی دارند؟!

هوا که سرد می شد، ما توی حجره می ماندیم، نمی رفتیم سر کلاس. اما او سر هیچ درسی غایب نمی شد. زودتر از همه می آمد، آخر از همه می رفت. فقط یک بار دیر آمد. روز خیلی سردی بود. هر چی پرسیدیم چرا دیر آمده، جواب نداد. بعدا رفیقش گفت که صبح وقتی می آمده اند،  سر راه پیرزنی را دیده که داشته لباس می شسته. به رفیقش گفته: تو برو که از درس عقب نمانیم و خودش مانده برای کمک به پیرزن. خیلی سرد بود آن روز.

رفته بود پیش دهخدا. دهخدا خوشش آمده بود از این سید جوان. کتاب چرند و پرند ش را هدیه داده بود به سید. سید جوان گفته بود کتاب را خوانده و بعد راجع به کتاب حرف زده بودند. دهخدا گفته بود چرند و پرند از کارهای جدی عمر اوست که اگر جدی نبود، تبعیدش نمی کردند. سید جوان گفته بود: اما من اگر بخواهم کار جدی بکنم، چرند و پرند نمی نویسم .

 

                        دیدار سوم

دوران تدریس

مرحوم مدرس را من درس ایشان می رفتم. می آمد در مدرسه سپهسالار - که حالا مدرسه شهید مطهری است - درس می داد. خدا رحمتش کند. مردی بود که ملک الشعرا [ بهار]گفته از زمان مغول تا حالا مثل مدرس کسی نیامده. من رفتم پیشش. اخوی ما نوشته بود که یک نفری است، رئیس غله است. نوشته بود این مرد آدم فاسدی است. دوتا سگ دارد؛ یکی اش را اسمش را سید گذاشته و یکی اش را شیخ. شما بگویید که این را بیرونش کنند. من رفتم به ایشان گفتم. گفت: بزنید که بروند از شما شکایت کنند، نه اینکه [ کتک]بخورید و بروید شکایت کنید.

قرار بود یکی از طرف حوزه بفرستند برود دربار، پیش شاه. می خواستند حرف هایشان را بزنند. جلسه گذاشتند که حرف ها را یکی کنند. آخر جلسه گفتند حالا بگویید کی را بفرستیم؛ آقای بروجردی گفت: اینکه معلوم است. فقط حاج آقا روح الله .

برای درد چشمش به تهران آمده بود که کتاب را دید. اسم کتاب بود اسرار هزار ساله . منظورش از هزار سال، عمر اسلام بود. توی کتاب به اسلام و پیامبر اسلام(ص) توهین شده بود. از تهران که برگشت، یک ماه سر کلاس نرفت. نشست خانه و جواب کتاب را نوشت؛ کشف الاسرار . کار نوشتن که تمام شد، تازه یادش آمد که چشمش درد می کرده.

درس که گوش نمی دادیم، آقا عصبانی می شد. دستش را محکم می کوبید به بغل میز. می گفت: مولانا! گوش کن. به درد می خورد . عصبانی که می شد،  می گفت: مولانا ؛ یعنی دوست ما. گاهی خوشمان می آمد که آقا را عصبانی کنیم.

ما چه کشیدیم از این متحجرها، خدا می داند. من فلسفه می گفتم. کوزه ای را که از آن وضو گرفته بودم، می بردند آب می کشیدند. می گفتند این نجس است؛ درس فلسفه می دهد!

توی روزنامه نوشته بود، یکی از خوانین بختیاری یاغی شده است و به کوه زده. حاج آقا روح الله روزنامه را که خواند، سرش را بلند کرد، به مرحوم شیخ صادق خلخالی که توی اتاق بود، گفت: بیا ما هم به کوه بزنیم . خلخالی مانده بود چه بگوید. گفت: آقا! شوخی می کنید دیگر؟ گفت: نه، جدی می گویم! یک وقت شاید لازم شد به کوه بزنیم .

رفته بود عیادت یکی از اهالی مسجد. بیرون که آمد چشمش خورد به جعبه سیاه گوشه حیاط. پسر صاحبخانه را صدا زد. پرسید این جعبه چیست؟ جوان اول هول کرده بود و جواب های سربالا می داد. آخرش خودش پرسید: این دستگاه آپارات است؟ جوان گفت: بله . گفت: می خواهم کارش را ببینم . ترس جوان ریخت. حلقه فیلمی گذاشت توی آپارات، یکی از فیلم های چارلی چاپلین بود. تصویر که روی دیوار سفید افتاد، پرش داشت. آقا گفت: سرعت دستگاه بیشتر شود، این پرش ها کم می شود . جوان دیگر نمی دانست باید چی بگوید. پرسید: شما قبلا آپارات دیده اید. گفت: ندیده ام. در مجله خوانده ام .

         

روایت های کوتاه از ازدواج امام

عروسی خوبان

         

اسمش خیلی بزرگ است. اسمش با وقایع بزرگ، طوری گره خورده که سخت می شود زندگی اش را مثل انسانی معمولی - بدون در نظر گرفتن آن اتفاقات - دید.

روح الله خمینی جوان - مثل خیلی از خودمان - دیر ازدواج کرده؛ البته نه به خاطر مشکلات مالی، به خاطر اینکه تا آن موقع، فکر و ذکرش درس و کلاس و حجره بوده.

مثل خیلی از خودمان هم خواستگاری طولانی و پردردسری داشته و نه شنیده. البته آقا روح الله، طبع اش اینقدر بلند بوده که در خانه هر کسی را نزند. اما اینقدر هم مشهور نبوده که چشم بسته به او زن بدهند. یکی باید می رفته خمین، ببیند این طلبه گمنام که آمده و دختر ازشان می خواهد، چه کاره بوده و درآمدش چقدر است؟ زن های فامیل،باید ته و توی زندگی اش را درمی آوردند. تازه بعد اش، باید رضایت دختر را می گرفتند.

داستان ازدواج امام، شاید بخشی از زندگی اوست که نسل ما کمتر شنیده اند.

 

پیش از خواستگاری

بیست و هشت سالم بود

روایت داماد:28 سالم بود و هنوز زن نگرفته بودم. وقتی آقای لواسانی گفت  آقای ثقفی، 2 دختر دارد و از آنها تعریف کرد، قلب من کوبیده شد. قبل از این، سرم به درس و کلاس گرم بود و فکر ازدواج را نکرده بودم. تا آن موقع به کسی و خانواده ای فکر نکرده بودم. به اطرافیان که خیلی اصرار می کردند زودتر سر و سامان بگیر، گفته بودم نمی خواهم از خمین زن بگیرم، باید کسی را پیدا کنم که کفو هم باشیم. اگر قرار باشد درس بخوانم و ملا شوم، زنم باید هم فکر من باشد. باید از قم زن بگیرم؛ از یک خانواده روحانی و هم شأن خودم.

در قم با خیلی از اهل تدین و علم آشنا شده بودیم. یکی از اینها حاج آقا ثقفی بود که از تهران برای تحصیل دروس حوزوی آمده بود و ساکن قم شده بود. دوست مشترکمان - سید محمد صادق لواسانی - همان روزها، بدجوری پاپی من شد که چرا ازدواج نمی کنی. آخرش هم گفت چرا راه دور برویم، همین حاج آقا ثقفی، 2 دختر خوب و نجیب دارد و خانواده شان همان است که تو می خواهی. گفتم باشد شما وکیل، اگر فکر می کنی به من دختر می دهند، برو خواستگاری. بنده خدا هم قبول کرد. خسته هم نمی شد. لااقل 5 بار خواستگاری کرد و اصرار کرد.

من در قم تک و تنها بودم و آنها از فامیل من - که در خمین بودند - شناختی نداشتند. زن های خانواده ثقفی گفته بودند که این جوان که می گویید، چه کاره است، درآمدش چقدر است؟ کسی چه می داند، شاید قبلا در قم زن یا صیغه داشته و حالا بچه هم دارد! . من اهل صیغه و این حرف ها نبودم ولی خود سید احمد از طرف خانواده آنها وکیل شده بود برود خمین در مورد من تحقیق کند، ببیند این جوان، اصلا درآمدش چقدر است و قبلا ازدواج کرده یا نه؟

خانواده ثقفی اصلا به این راحتی ها رضایت ندادند. 10 ماه طول کشید و چند بار رفت و آمد شد تا بالاخره این ازدواج سر گرفت.

 

از قم خوشم نمی آمد

روایت عروس:9 سالم بود که پدرم برای ادامه تحصیلاتش رفت قم. من از قم خوشم نمی آمد. همراه خانواده  نرفتم و پیش مادربزرگم ماندم. با مادربزرگم رفیق بودیم. من فقط

۲ سالی یک بار، چند روزی می رفتم قم و برمی گشتم. تازه

۱۵ سالم بود و برعکس همه خواهرهایم، در تهران تا کلاس هشتم درس خوانده بودم. نمی   خواستم زیر بار ازدواج در قم بروم اما نمی توانستم راحت به پدرم نه بگویم. روی این کارها را نداشتیم. فقط سکوت کردم. مادربزرگم هم مخالف بود. برای یکی از آشنایان خودش، من را نشان کرده بود و همه این مخالفت ها باعث شد آنها 10 ماه بیایند و بروند.

پدرم خیلی آقا روح الله را پسندیده بود. می گفت این مرد نمی گذارد به تو بد بگذرد. اما حرف من قبل از اینکه در مورد داماد باشد، در مورد قم رفتن بود. مشکل من با قم بود تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خانه ای - که بعدا دیدم همان خانه اجاره ای اول زندگی مان است - پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته اند. پیرزنی که توی آن خانه با من بود، از پشت پنجره آنها را معرفی می کرد؛ این پیامبر است، این امام علی است و... پیرزن دائم می گفت: تو که از اینها بدت می آید! . از خواب که بیدار شدم فهمیدم مربوط به این عروسی است. مادربزرگم گفت این پسره سید است و تو که جواب نه گفته ای، معصومین ناراحت شده اند. دیگر مخالفت نکردم. مادربزرگم هم راضی شده بود.

 

                شب خواستگاری

داماد آمده!

قدس ایران وارد خانه که شد، تازه ماجرا را فهمید. آخرش، رسما برای آقا روح الله آمده بودند خواستگاری. خانه پر بود از دوستان پدرش اما به او نگفته بودند چه خبر است. خدمتگزار پدر - که آمده بود خانه مادربزرگ - فقط گفته بود مادرتان مهمان دارد. گفته بود قدس ایران بیاید.

به او نگفته بودند چون ترسیده بودند که دوباره نه بگوید ولی نمی گفت. با آن خوابی که دیده بود، امکان نداشت بگوید نه.

شمس آفاق - خواهر کوچک تر - دوید سمتش؛ داماد آمده! داماد آمده! . دلش هری ریخت پایین. زن ها دور عروس جمع شدند و قدس ایران را بردند که از پشت پنجره - یواشکی - داماد را ببیند. زن ها بعد از او، یکی یکی می آمدند و داماد را ورانداز می کردند و نظر می دادند. خود دختر، بدش نیامده بود.

داماد چهره جذابی داشت با موهایی که کمی روشن بود. دختر برگشت و ساکت نشست. از نظر بقیه این به معنی رضایت بود. پدر وقتی فهمید قدس ایران رضایت داده، رفت توی اتاق بغلی و سجده شکر کرد. خیلی آقا روح الله را قبول داشت.

پدر همیشه گفته بود: دلم یک پسر اهل علم می خواهد و یک داماد اهل علم .

اول ماه مبارک رمضان بود که قرار و مدارها را گذاشتند. بعد از آن قرار شد داماد برای عروس اش، دنبال خانه بگردد.

 

                      عروسی

مثل خانة توی خواب

مهریه را 1000تومان تعیین کردند. آن موقع، درآمد داماد، 30تومان در ماه می شد. خانواده داماد گفتند اگر می خواهید، خانه مهر کنید ولی آقای ثقفی، قیمت ملک توی خمین را نمی دانست و پول تعیین کرد. عقد را هم خیلی جمع و جور، توی همان ماه مبارک گرفتند چون کلاس های روح الله در این ماه تعطیل بود. بعد، 8 روز دنبال خانه گشتند که خانه ای به کرایه ماهی 5تومان پیدا شد. درست مثل همانی که قدس ایران خوابش را دیده بود.

قدس ایران را صدا کردند که پدر با تو کار دارد؛ من را وکیل  کن که من هم آقا سید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. روح الله هم برادرش - آقای پسندیده - را وکیل می کند .

دختر قبول داشت و این طور، عقد جاری شد. یک تخته فرش، لحاف کرسی و قدری اسباب آشپزخانه، جهیزیه دختر شد که همراه ننه خانم - دایه مادرش - با او بفرستند خانه شوهر. پانزدهم ماه مبارک هم فامیل را دعوت کردند و عروسی به راه افتاد.

 

               زیر یک سقف

زندگی ما طلبگی بود

زندگی ما با طلبگی شروع شد. نمی خواست پیش این و آن دست دراز کند. خرج خانه باید با بودجه ای که داشت تنظیم می شد. من هم با این مسئله کنار آمده بودم. حتی خودم شدم طلبه اش!

شد معلمم و تا تولد پنجمین فرزندمان به من جامع المقدمات و سیوطی درس داد.

زندگی مرفهی نداشتیم اما نمی گذاشت به من سخت بگذرد. هیچ وقت هم مستقیما امر و نهی نمی کرد. همان اوایل زندگی، حرفش را این طور زد: من کاری به کار تو ندارم. هر طور که دوست داری لباس بخر و بپوش. تنها چیزی که می خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک کنی . واقعا به کارهای خصوصی من و رفت و آمدهایم زیاد کار نداشت، یعنی اعتماد کرده بود. سرش به مطالعه و کارهای خودش گرم بود اما حواسش بود که چه وقت و چطور وارد مسائل خانوادگی شود.

احترام من را خیلی نگه می داشت. تا من نمی آمدم سر سفره، غذا را شروع نمی کرد. این را همه بچه ها می دانستند و خود به خود کمکم می کردند که زودتر کار سفره انداختن تمام شود و من بنشینم.

کمتر می شد توی خانه تنها بمانم. اگر پیش می آمد، حتما بچه ها را می فرستادند. می گفتند بروید پیش مادرتان، باید کمکش باشید. وقتی چای یا چیز دیگری می خواست، من را خطاب می کرد اما مستقیم نمی گفت. می گفت: خانم، بگویید برای من چای بیاورند . گاهی هم چیزی نمی گفت، خودش می رفت سمت آشپزخانه و با سینی چای می آمد.

در همه فشارهای سیاسی و امنیتی، محرم رازش من بودم. وقتی قرار بود تبعید شوند ترکیه، مهرشان را گذاشتند کف دست من و گفتند به هیچ کس نگو این پیش توست. زندگی 2نفره ما، خیلی زود با آمدن آقا مصطفی، روی دور جدیدی افتاد.

منبع: پا به پای آفتاب- جلد 1 (امیررضا ستوده) به نقل از همشهری جوان

******

پ.ن: ولادت خانم فاطمه زهرا(س)  و روز زن رو به همه دوستان، مخصوصاً خانم‌هایی که به اینجا سر میزنند تبریک میگم...چقدر فاصله ولادت و شهادت ایشون توی یک سال کمه... راستی، چیزی تا نیمه شعبان نمونده!

نظرات 15 + ارسال نظر
داود چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:34 http://yaran1388.blogsky.com/

سلام امین جان

الحق که کاری کرد کارستان...نه تنها چرند و پرند ننوشت که با نوشته هایش دودمان طاغوت را به باد داد...جهان و مخصوصا ایران برای همیشه تاریخ مدیون خمینی(ره) است...روحش شاد.

من هم تولد خانم فاطمه زهرا(س) و میلاد خمینی کبیر را به شما سید بزرگوار تبریک عرض میکنم.

دقت کردی امسال٬سالگرد تولد و رحلت حضرت امام(ره) پنجشنبه و جمعه است.

التماس دعا سید عزیز

یاعلی

سلام آقای حیدری
خوش به سعادت شما که در بهترین سنین عمرتون این بزرگ مرد رو درک کردید.
باز هم این روز عزیز رو خدمت‌تون تبریک میگم...
بله،عجیب ولادت و وفات امام با ولادت و شهادت حضرت زهرا(س) عجین شده...

ما دو تابیشتر التماس دعا داریم
یاحق

راضیه چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:18 http://www.judyabot.blogfa.com

سلام
آپ زیبایی بود
یکی از شخصیتهایی که واقعا قبولش داشتم امام خمینی بوده و هست و خواهد بود!
واقعا زندگی امام جالبه و پر از درس زندگیه!
"برای درد چشمش به تهران آمده بود که کتاب را دید. اسم کتاب بود اسرار هزار ساله . منظورش از هزار سال، عمر اسلام بود. توی کتاب به اسلام و پیامبر اسلام(ص) توهین شده بود. از تهران که برگشت، یک ماه سر کلاس نرفت. نشست خانه و جواب کتاب را نوشت؛ کشف الاسرار . کار نوشتن که تمام شد، تازه یادش آمد که چشمش درد می کرده."
این تیکه اش بسیار جالب بود.......

اینهم یه شعری است که روزی در جایی خوندم در وصف امام:

تا تو بودی رخنه‏ای برغم نبود
زخم دل را حاجت مرهم نبود
با زلالی‏هایت ای تفسیر عشق
عشق‏ورزی سخت بر آدم نبود
بر سر سرچشمه آب حیات
غنچه‏ها را منّت شبنم نبود
آسمان آئینه دار سبزه بود
سفره را بی‏نانی‏اش ماتم نبود
عشق می‏جوشید در جانهای پاک
خاک ما از کربلا، هم کم نبود
مهر تو جان شرف را می‏نواخت
طفل خردی کمتر از رستم نبود
نور، تکراری مکرر از تو بود
ورنه با آئینه‏ها همدم نبود
در بهاری باغ را ماتم گرفت
در فراقت دیده‏ای بی نم نبود
با بهاران بازگرد ای جان جان
تا تو بودی رخنه‏ای بر غم نبود......

التماس دعا

سلام
یکی از جذاب‌ترین صحنه‌هایی که از ایشون در ذهنم هست،سخنرانی‌هایی ایشونه؛ و از همه جالب‌تر قیافه‌های مردم هست...جوری به حرف‌های امام گوش میدند که انگار هیچ صدای دیگری در این جهان نمیشنوند، غرق سخنان امام هستند...

خاطره جالب و شعر قشنگی بود،دست‌تون درد تکنه

التماس دعا
یاعلی

مهرگان پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:59 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
خوب هستین حاج آقا؟

میلاد بانوی دو عالم و فرزند پاکش رو تبریک میگم
همچنین روز مادر را به مادربزرگوارتون تبریک و تهنیت عرض می کنم

خاطرات زیباو دلنشینی بود بخصوص خاطراتشون با برادر بزرگوارشون مرحوم آیت الله پسندیده

در پناه حق
اینجا مناسبتی نداره از دزد دریایی استفاده کنم

سلام
و همچنین متقابلاً!
میگم انگار همزمان من در وبلاگ شما و شما در وبلاگ من کامنت گذاشتیم!

جای شما خانم س.ح این کارو کر دند!

یاعلی

س.ح پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:59

سلااام
عید شما هم مبارک اقا امین
ممنونم هر موقع از امام میخونم یا تصویرشون رو میبینم ناخوداگاه اهی از ته دلم میکشم..
نمیدونم چقد تونستیم اهداف امام رو تحقق ببخشیم...
التماس دعااا
شما پارتی داریناا بقیه رو فراموش نکنین

(مهرگان عزیز فکر کنم دزد دریایی در انتهای جمله اخرم کاربد داشته باشه)

سلام علیکم
چه عیدی هم هست...خیلی مبارکه!

تحقق اهداف امام؟ من فکر می‌کنم خیلی از دستاوردهاشون رو هم به باد دادیم!
ممنون
یاحق

د پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:32

سلام.

امام برای من بزرگ مرد خداست! کسی که ابتدا خود را ساخت؛ به درجه ای که نیاز بود رسید! بعداً با نیتی خالص وارد عمل شد! جسارت و نحوه برخورد امام برام خیلی دوست داشتنی ِ و وقتی تصور میکنم که چه مراحلی را سپری کردن و ... اکثراً حرفشون برام حجت!

---

میلاد حضرت صدیقه کبری را تبریک عرض میکنم؛ هر چند با کمی تاخیر!
دیشب گفتم اینطوری نمیشه؛ این منایبتا بیاد و بره و من همین طوری بی اطلاع و بی معرفت بمونم!
کمی سرچ کردم؛ جز 2 تا مطلب چیز قابل توجهی پیدا نکردم!
بعد یاد cd شمیم ریحان؛ آقای انصاری افتادم! در مورد خانوم در 3 سرفصل صحبت کردند؛ مراتب وجودی/ مراتب سلوک/ عیار تمام و کمال دین
انتظار مطلب ویژه ای را داشتم! و چقدر خوب انتظارم برآورده شد! فوق العاده بود قسمتی که از مراتب وجودی حضرت میگفتند! انشاالله بقیه اش را هم ظرف امروز فردا گوش بدم! دوست داشتم مطالبی را توی وبلاگ بنویسم؛ اجازه شو هم گرفتم! ولی نوشتن گزینشی من کجا و شنیدن مستقیم و با تامل خود cd کجا!
یه تشکر ویژه


ممنون.
التماس دعا

سلام
... و ما چقدر در شرایط کنونی به ایشون نیاز داریم...

بله، من هم اتفاقاً الان دارم همین مجموعه رو نگاه می‌کنم، مثل همیشه فوق العاده است. خدا بر توفیقات‌شون بیفزاید.
پس باید منتظر یک پست زیبای دیگه از شما باشیم،منتظریما!

یا حق

فاطمه پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 http://ghazal2005a.persianblog.ir

سلام

با نام تو ، باد می فرستد صلوات
تا روز معاد می فرستد صلوات
این یاس ، گل محمدی خواهد شد
از بس که زیاد می فرستد صلوات

******************************

نوشت فاطمه تعریف دیگری دارد
ز درک خاک مقام فراتری دارد
خوشا به حال پیمبر چه مادری دارد
درون خانه بهشت معطری دارد

ببخشید فعلا فرصت ندارم پستتون رو بخونم . بعدا میام و استفاده می کنم ان شا الله . فعلا فقط واسه عرض تبریک میلاد دردانه ی رسول خدمت رسیدم . عیدتون مبارک .

روزگارت باد شیرین !شاد باش

سلام
ممنون از شعر زیباتون...

روزگارتون چون عسل شیرین!
یاعلی

مهرگان پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 14:29 http://bandarmehr.blogfa.com/

سلامی از نو

دست خانوم س.ح درد نکنه!!

http://alef.ir/1388/content/view/74210/

سلام
خدا رحمت کنه آقای شکیبایی رو...
ممنون

یاعلی

ع.ر.وطن دوست پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:16 http://123tamam.blogsky.com

سلااام!

سلام بر سید عزیز!

خوبی سید؟
میبینم که امشب در سر شوری داری؟!! :دی

این عید برای شما سادات یه بوی خاصی داره ! نه؟!!

تبریک میگم!‌انشاالله که بعنوان فرزند بهت افتخار میکنند!!

یا علی

سلام لام!

شما بهتری؟!
باز امشب در اوج آسمانم...!

حق با توست، یکی این و دیگری نیمه شعبان

منتظر 10 تیر هستم
یاعلی

کاوسی پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 19:30 http://mighat61.blogfa.com

سلام بزرگوار
خداقوت
فرارسیدن میلاد با سعادت فخر زنان جهان، شجره ی نبوت، مدافع حریم ولایت بر شما مبارک باد

سلام بر آقای کاوسی بزرگوار

من هم این عید زیبا رو بهتون تبریک میگم.

در پناه حق

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:36

سلام خوبید؟
چقدر قشنگ نوشتید !روح آدم رو تازه کردید!
چقدر خوبه که ماها هم یاد بگیریم
چقدر آرزوی عروسی ساده توی دل خیلیها میمونه
نمیدونم زندگی که با ین همه تجملات شروع بشه چی میشه؟
یعنی میشه دوباره هم از این نوع حضور سراسر مهربانی و سادگی تجربه بشه؟یا همچنان باید رویایی کرد این قضیه رو؟
آقای نجیبی به خواهر کوچکترتون قول بدین ما رو هم به مادرتون سفارش بکنین خصوصا این روزها !عفت رو می خوام و صبر ایشون رو نمیدونم مقابل این همه خوبی که میشه توی وجودشون غرق شد چطور محضر امام زمان(تمام هستی ام به فدایش)سر بلند کرد.
خدا به همراه هممون

سلام
زندگی که اولش با گناه شروع بشه(دیگه حداقل اسراف که خیلی میشه، لهو و لعبش به کنار!) تا ثریا می‌رود زندگی کج...

من که بعید میدونم بشه جلوش رو گرفت... هر چی میگذره بدتر میشه

راجع به بند آخر نمیدونم چی بگم...

حق نگهدارتون

فاطمی جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:35

سلام آقای امین!
حالتون چطوره؟
میلاد حضرت فاطمه(س) رو با تاخیر خدمتتون تبریک میگم!رحلت امام(ره) رو هم تسلیت عرض می کنم ...
ممنونم از پست خوبتون...حقیقتا که امام خمینی روح خدا بودند... چیزی که همیشه شخصیت امام رو برای من متمایز و منحصر به فرد میکنه همین خصوصیات به ظاهر متضادشونه مهربانی و عطوفت و صلابت و اقتدار و البته هر کدوم در جای خودش!

انشالله که همیشه در خط امام باشیم!
یا علی!

سلام
رانندگی با چراغ خاموش؟! وبلاگ رو هم که فی امان الله رها کردید و دست ما مونده توی پوست گردو!
خیلی خیلی مبارکه این عید!

جای امام برای نسل ما خیلی خالیه، خیلی...

الآن که خط امام خیلی صاحب پیدا کرده...کدوم ورژنش رو می‌خواهید؟!!! :):):):)

د یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:35

سلام.
به نظر شما برای نیمه شعبان چه برنامه خوب و ویژه ای میشه داشت؟ از این نظر میگم که از حالا به فکرشید؛

داشتم فکر میکردم میشه جملات خوب و مناسبی را پیدا کرد نوشت و بین مردم پخش کرد؛ بعد دیدم نه! هم اثرگذاری اش ممکنه در برابر استفاده از کاغذ و زمانی که صرف میکنه کم باشه؛ هم اینکه فقط توی اون روز پیامی را خوندن شاید نتونه حداکثر تاثیرگذاری لازم را داشته باشه...!


سلام
اینجا قسمت نشد بالاخره!

یاعلی

یه آشنا سه‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:06 http://fellow.blogsky.com

سلام سید امین

ببخشید که من همیشه دیر میام...! اصلا سعادت ندارم!
از تبریک و اینا که دیگه گذشته!
خدا کنه که واسه ما هم دعا کرده باشی!

حاجی، امام یکی بود و دیگر دو ندارد...

راستی توی وصیتنامه سیاسی الهی ش دیدی چقدر روحانیون و روحانی نماهای جاهل و خائن رو به باد انتقاد گرفته؟
به عقیده من و خیلی از عاشقای امام و انقلاب و اسلام، یکی از این خائنین، همین شیخه!
وقتی مخالفت شد با نظام، با اسلام، با ولی فقیه، و همراهی شد با حرفهای اجانب و تاییدات اونها چرا که هر چی از دهنمون در بیاد نباید بهش بگیم؟

ببخشید، یاعلی

سلام آشنا!

کم سعادتیه ماست بزرگوار
نه، نشد! ما در مقابل مشرک هم حق نداریم هر چی از دهن‌مون در میاد بگیم... این عظمت دین ما رو میرسونه
به همه عقیده‌ها باید احترام گذاشت، از جمله کسانی که 180 درجه با شما نظرشون فرق میکنه و خیلی هم کروبی رو قبول دارند. تضارب آرا باعث پیشرفت جامعه هست.خیلی‌ها هم نظرشون اینه که امثال شما دارند اشتباه می‌کنند.

مخلص حاجی آینده
یاعلی

هدی چهارشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 http://elmoservat.blogfa.com/

سلام آقا سید امین
حالتون چطوره؟
چه پست قشنگ و دلنوازی بود...
خیلی هاشو شنیده و خیلی هاشو نشنیده بودم ..بهرحال استفاده کردم ...دست شما درد نکنه
...
میلاد بانوی دوعالم فاطمه ی زهرا(س) رو هم خدمت شما تبریک عرض میکنم.(ببخشید با تاخیر)
یا علی
التماس دعا

سلام
تشکر!

من هم با تاخیر خیلی خیلی بیشتر از شما دارم پاسخ نظرتون رو میدم،الآن باید نیمه شعبان رو تبریک گفت!

التماس دعا
یامجیر

مهدی شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:57

سلام دادش امین گل
دستت درد نکنه پست خوبی بود خیلی لذت بردم
من فقط و تنها فقط امام رو قبول دار کاش امام زنده بود که جلوی خیلی از مسایل سیاسی الانو میگرفت
و به اسم امام و پیروی از ایشون کاراشونو پیش نمیبردند
کسانیکه که به یادگار امام هم در نماز جمعه رحم نکردند و دم از امام میزنند
الهم عجل الولیک الفرج

یا حق

سلام
جانا سخن از زبان ما می‌گویی!

اللهم عجل الولیک الفرج

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد