الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

66- دارم میمیرم!

گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: دارم میمیرم

گفتم: یعنی چی؟

گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه

گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.

گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم

از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،

تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،

خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،

اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،

خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد

با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه

سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم

بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم

ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم

گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم

مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم

الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم

حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر

داشت میرفت

گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

گفت: بیمار نیستم!

هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم،

رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

نظرات 9 + ارسال نظر
احسان چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 22:30 http://zebardastc60.blogfa.com

جالب بود.
خدا قوت.

سلام
سلامت باشی!

پریسا جمعه 6 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:51 http://vahhm.blogfa.com

سلام
حال شما؟

مطلب بسیار قشنگی بود وجای بسی تامل داشت.......
این ماجرا واسه خودتون اتفاق افتاده؟
طرف خیلی اهل دل بوده.........................

من که چند بار خوندمش و باز هم می خونمش......

در پناه حق!

سلام
ممنون، انشاالله شما هم خوب باشید.
نه، ایمیل یکی از دوستان بود که بسیار هم به من چسبید. حق با شماست، خوبه آدم همیشه یادش باشه که هیجوقت زمان اتمام زندگیش رو نمیدونه، این طوری آدم خیلی از کارها رو نمیکنه و ایضاً خیلی کارها رو میکنه(چه جمله‌ای!)

برقرار باشید
یاعلی

راضیه شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 00:25 http://www.judyabot.blogfa.com

سلام!
حال شما؟

نمی دونم چرا غالب ما خیال میکنیم که حالا حالا ها وقت داریم و "مرگ" رو چیز غریبی می دونیم!

در حالی که اگه لحظه ای ، فقط لحظه ای به این مسئله فکر کنیم که ممکنه امروز روز آخر زندگی خودمون باشه.........!!!

من حس میکنم که به شدت در گیریم!
پای خودمو که به شدت در گل گیر کرده میبینم!
در حالی که یه ذره کافیه چشم باز کنیم و ناپایداری این دنیا رو ببینیم!


التماس دعا
در پناه حق

سلام
بسیار عالی! انشاالله شما بهتر باشید
دقیقاً همین طوره، خیلی وقت پیش یه پستی به همین مضمون نوشتم؛ چند صحنه دم دستی که همه‌مون شاید توی زندگی زیاد باهاشون مواجه شده باشیم. این هم آدرسش:
http://elahi-gahi-negahi.blogsky.com/1389/01/25/post-45/

دعامون کنید، زیاد

یاحق

داود شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 15:32

سلام امین جان
...و این داستان همچنان ادامه دارد...خوشا به حال آنان که فهمیدند «مردنی» هستند.
یاحق

سلام
و شهدا طلایه‌داران این گروهند... همین الآن برام پیامکی قشنگ اومد،قسمتی از وصیت نامه شهید محمد سبزی هست با این جملات:"خدایا من دلسوخته‌ام، از دنیا وارسته‌ام و از همه چیز خود دست شسته‌ام و دیگر از کسی بیمی ندارم و دلیلی ندارم که تسلیم ظلم و کفر شوم.من میسوزم تا راه حق را روشن کنم."
شهدا کسانی هستند که در عمل حرف‌شون رو ثابت کردند و این مهم‌ترین بخش قضیه هست.
خدا انشاالله شما جانبازان رو که هم پایه شهدا هستید برای ما حفط کنه
دعامون کنید از اون ولتاژ بالاها!

یاعلی

علیرضا یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 http://ekrami.orq.ir

سلام سید
دمت گرم
خیلی قشنگ بود
خیلیها (از جمله خودم) فکر میکنن که مرگ فقط در خونه همسایه رو میزنه...

یاعلی

سلام صاحب!
قابل شما رو نداشت!
میتونم بگم تکان‌دهنده‌ترین حدیثی که تا حالا دیدم این حدیث حضرت رسول(ص) هست:"مردم خوابند، وقتی می‌میرند بیدار میشوند..." عجیب آدم رو قلقلک میده...

یاحق

س.ح سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 23:28

اخییی ..خییلی داستانش قشنگ بود
خیلی هاا
سلام
ممنون از شما
راستی مبارک باشه قبولیتون
شیرنی هم میدین؟

............
التماس دعا
یا علی

سلام
قابل شما رو نداره!
بابا یکی به ما بگه این شیرینی رو چطور میشه داد!
یاعلی

م.ر دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:03

داستان آموزنده بود .
خدایا لحظه ای ما را از یاد مرگ غافل نگردان و آن را برای ما گاه گاه قرار نده...

حامیم پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 23:00 http://mehrmah.blogfa.com

بسی نشاط رفت سید.
از اون پست هات بود که باز ادم رو به خودش فرو می برد.
دمت گرم و گهر بار.
یا علی.

یه آشنا سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:36

انصافا اگه همه به زندگی با این دید نگاه میکردن دنیا گلستان می شد. اصلا دیگه گرگی وجود نداشت که بخواد گله ای رو ببره.
راستی حالا این واقعی بود یا داستان؟

سلام
همین طوره که میگی ولی انگار الآنه تعدا گرگ‌ها زیاده و گوسفندها کم و نزاع بین گرگ‌ها بر سر این جیره کم(!) بالا گرفته
مسلماً واقعی هست!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد