الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

۱۷- هیچ وقت فراموشش نمی‌کنم...

باز هم جمعه‌ای دیگر از راه رسید:


آسمان وقف نگاهت گل من

                                         مانده‌ام چشم به راهت گل من

هر کجا هستی و باشی گویم

                                         که خدا پشت و پناهت گل من


***

شب ولادت با سعادت آقا امام سجاد (ع) بود.بعد از نماز عشا توی حیاط مسجدالنبی (ص) با بچه‌ها نشسته بودیم.هر کدام از بچه‌ها مشغول عبادتی بود. من هم کتابچه "ادعیه عمره دانشجویی" رو باز کرده بودم ومشغول خواندن دعا بودم.توی حالات خوشی بودم (همه دوستانی که مشرف شده‌اند درکش کرده‌اند) که فکری مشغولم کرد. پیش خودم گفتم خدایا! نکنه وقتی برگشتیم این حالات رو فراموش کنیم، عهدهایی که با تو بستیم رو یادمون بره.نکنه... .با خودم گفتم حتماً این کتابچه رو توی جانمازم  در منزل می‌ذارم تا همیشه به یاد دوران عمره‌ام و حالات خوش معنویش باشم. اینطوری شاید این لحظات رو کمتر فراموش کنم. نیم ساعت بعد یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد برویم در ورودی قبرستان بقیع و به مناسبت ولادت آقا امام سجاد (ع) بین مردم شکلات پخش کنیم.فقط دو تا شکلات باقی مونده بود که یک آقای عرب با بچه کوچکش جلو آمد و مابقی شکلات‌ها رو برداشت و صلواتی فرستاد. معلوم بود از ما خوشش اومده. بحث رو باز کرد و کمی با هم گفتگو کردیم.گفت از شیعیان یکی از شهرهای عربستان هست (شهرشون رو به خاطر ندارم)، چون شهرشون 10 ساعت تا مدینه فاصله داره زیاد نمی‌تونه اینجا بیاد. در حین صحبت‌هامون چشمش افتاد به کتابچه‌ای که در دستان من بود و گفت در عربستان کتاب‌های ادعیه زیاد پیدا نمی‌شه و از من خواست که کتابچه رو بهش بدم.بعد از اینکه نگاهی بهش کرد و چند صفحه رو ورق زد گفت عجب کتاب خوبیه، امکانش هست من اینو داشته باشم؟ یاد چند دقیقه پیش و افکارم افتادم ولی چاره‌ای نبود و من توی رودربایستی کتابچه رو بهش دادم.بعد از مدتی از هم خداحافظی کردیم و ما هم رفتیم هتل برای استراحت.

 دوساعت مانده به اذان صبح از خواب بیدار شدیم و آماده رفتن به مسجد شدیم. بچه‌ها زودتر از من رفته بودند پائین و منتظر من بودند. لباس‌هایم را که پوشیدم چشمم افتاد به میز کنار تخت که همیشه قرآن و کتابچه ادعیه رو آنجا می‌گذاشتم.دیدم که کنار قرآنم کتابچه ادعیه هم هست! با خودم گفتم ای داد بیداد، اشتباهی دیشب کتابچه یکی از بچه‌ها رو برداشتم و دادم به اون بنده خدا! قرآن و کتابچه رو توی ساک دستی گذاشتم و رفتم پائین.بچه‌ها رو که دیدم گفتم شرمنده، مثل اینکه من دیشب اشتباهی کتاب دعای یکی از شما رو برداشتم. بچه‌ها با تعجب منو نگاه کردند و گفتند ولی کتابچه‌های دعای همه‌مون پیش خودمونه. من که گیج شده بودم گفتم مطمئنید؟ اونها کتابچه‌هاشون رو نشونم دادند و گفتند ایناهاش! گفتم پس حتماً برای یکی از بچه‌های کاروانه که اومده اتاق ما و اینو جا گذاشته. بچه‌ها گفتند اصلاً کسی از اول سفر توی اتاق ما نیومده.

اتفاقی رو که افتاده بود رو باور نمی‌کردم. کتابچه رو باز کردم؛من برای اینکه کتابچه‌ام با بچه‌ها قاطی نشه گوشه یکی از صفحاتش رو تا کرده بودم.به صفحه مورد نظر که رسیدم خشکم زد: دقیقاً همون صفحه به همون میزان تا خورده بود. خدای من! چه اتفاقی افتاده بود، مثل اینکه خدا حرف دلم رو شنیده بود و بعنوان یک هدیه گران‌بها کتابچه رو بهم برگردونده بود... .

این خاطره ویژه‌ام رو براتون گفتم تا به همه بگم خدا در هر لحظه پیش ماست و این مائیم که از خدامون دور می‌شیم.خدایا! توفیقی بده که همیشه احساس کنیم در پیشگاهت هستیم، همیشه آگاه باشیم که در محضرت هستیم.

الهی...گاهی...نگاهی

***

آخ دلم چقدر هوایی شده، برای اینکه با حال و هوای خودم شریکتون کنم چندتا از عکس‌هام رو براتون می‌ذارم:

این عکسم رو خیلی دوست دارم،خیلی(چفیه رو به حساب بسیجی بودن نذارید! اونجا برای فرار از آفتاب خیلی به درد می‌خورد):



این گنبد و اون قبرهای بی گنبد... :





و اما کعبه دل‌ها... با تمام وجودم معنی "بلد امن" رو درک کردم.برای هیچ کجا به این اندازه دلم تنگ نخواهد شد:




۱۶- تامل...

جمعه‌ها همیشه روزهای خاصی برای من بوده و هست.اصلاْ یک حال و هوای دیگه‌ای داره.این حس رو فقط من دارم یا شما هم همین طوری هستید؟

(پست آخر تخته پاک کن رو حتماً بخونید)


***


توی عالم خودم بودم که یکدفعه یک چیزی به ذهنم رسید.خودم رو جای صاحب امروز گذاشتم:

بعضی از دوستانم بعضی اوقات "زنگ" می‌زنند و کلی اظهار ارادت می‌کنند ولی یه مدت زیادی هیچ خبری ازشون نمیشه؛ نه سلامی نه احوال پرسی نه... .حتی دریغ از یک "دعای" خشک و خالی!

بعضی‌های دیگه هم فقط موقعی که گرفتاری دارند می‌آیند سراغم و بعد اینکه کمک شون کنم حتی نمی‌یان برای تشکر... .

فقط عده‌ی کمی هستند که مانند "یک دوست" برام هستند.

پیش خودم گفتم اگه من جای آقا بودم با این رفقای نیمه راه چی کار می‌کردم؟! از خودم خیلی خجالت کشیدم...


***

یک لحظه تامل:


رفته بودم قبرستان شهر خودمون؛  عید دیدنی پدربزرگ و مادربزرگ. موقعی که پدربزرگم مرحوم شد در آخرین ردیف دفنش کرده بودند ولی حالا در حدود بیست ردیف به ردیف‌های قبرستان اضافه شده بود.خدای من! چقدر ما مرگ رو دور از خودمون می‌بینیم و چقدر او به ما نزدیکه؛ بانگ "الرحیل" رو می‌شنوی؟

شروع کردم به قدم زدن... ، انگار کل قبرستان دارند به تو نگاه می‌کنند(در مراغه معمولاً عکس درگذشتگان رو روی سنگی در بالای قبر حکاکی می‌کنند). امین! امین! این چهره‌های ملتمس فاتحه رو می‌بینی؟  تو زنده‌ای یا اونها؟ (مردم خوابند، وقتی که می‌میرند بیدار می‌شوند،پیامبر اکرم(ص)). تو می‌شنوی یا اونها؟ تو می‌بینی یا اونها؟تو...

همین طور پائین می روم، به سمت قبرهایی که در ردیف‌های اول دفن شده‌اند.اینجا دیگه از سنگ قبرهای زیبا خبری نیست.اکثرشون شکستند.فکر کنم اینها رو کسانی دفن کرده‌اند که حالا در ردیف‌های بالا خودشون در جایگاه ابدی‌شون خوابیده‌اند... یا نه، شاید هم دیگه فراموش شده‌اند و کسی سراغ‌شون رو نمی‌گیره. گذر زمان عکس‌ها رو اینقدر رنگ پریده کرده که تقریباً قابل شناسایی نیستند.


این سرنوشت ماست، خواهی یا نخواهی.پس چه خواهی کرد؟


راستش این نوشته رو می‌خواستم در پست قبل بذارم ولی گفتم حالا عید فطره، بی‌خیال! سال‌هاست دارم می‌گم بی‌خیال...!