الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

۴۴- شادی‌های کوچک زندگی...

اگه کمی و فقط کمی بخواهیم از زندگی لذت ببریم و نگاهمان را کمی بهتر کنیم بسیاری از لذت ها نه وقت زیادی می‌خواهد و نه پول زیادی. پس منتظر تغییرات زیاد در یه روزی که معلوم نیست کی باشد نباشیم ... در کوچکترین اتفاقات عظیم ترین تجارب بشر نهفته است . باور کنید ...!

 

1- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم.

2 -سعی کنیم بیشتر بخندیم.

3- تلاش کنیم کمتر گله کنیم.

4 - با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.

5 -گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم.

6 - بیشتردعا کنیم.

7 -در داخل آسانسور و راه پله و... باآدمها صحبت کنیم.

8- هر از گاهی نفس عمیق بکشیم.

9- لذت عطسه کردن را حس کنیم.

10- قدر این که پایمان نشکسته است را بدانیم.

11- زیر دوش آواز بخوانیم.

12-سعی کنیم با حداقل یک ویژگی منحصر به فرد با بقیه فرق داشته باشیم .

13- گاهی به دنیای بالای سرمان خیره شویم.

14- با حیوانات و سایر جانداران مهربان باشیم.

15- برای انجام کارهایی که ماهها مانده و انجام نشده در آخر همین هفته برنامه‌ریزی کنیم!

16- از تفکردرباره تناقضات لذت ببریم.

17- برای کارهایمان برنامه‌ریزی کنیم و آن را طبق برنامه انجام دهیم. البته کار مشکلی است!

18- مجموعه‌ای از یک چیز (تمبر، برگ، سنگ، کتاب و... )برای خودمان جمع‌آوری کنیم.

19- در یک روز برفی با خانواده آدم برفی بسازیم.

20- گاهی در حوض یا استخر شنا کنیم، البته اگر کنار ماهی‌ها باشد چه بهتر.

21- گاهی از درخت بالا برویم.

22- احساس خود را در باره زیبایی ها به دیگران بگوئیم.

23- گاهی کمی پابرهنه راه برویم!.

24- بدون آن که مقصد خاصی داشته باشیم پیاده روی کنیم.

25- وقتی کارمان را خوب انجام دادیم مثلا امتحاناتمان تمام شد، برای خودمان یک بستنی(پیچ پیچی) بخریم و با لذت بخوریم!

26- در جلوی آینه بایستیم وخودمان را تماشا کنیم.

27- سعی کنیم فقط نشنویم، بلکه به طور فعال گوش کنیم.

28- رنگها را بشناسیم و از آنها لذت ببریم .

29- وقتی از خواب بیدار می‌شویم، زنده بودن را حس کنیم.

30- زیر باران راه برویم.

31- کمتر حرف بزنیم و بیشترگوش کنیم ..

32- قبل از آن که مجبور به رژیم گرفتن بشویم، ورزش کنیم و مراقب تغذیه خود باشیم .

33- چند بازی و سرگرمی مانند شطرنج و... را یاد بگیریم.

34- اگر توانستیم گاهی کنار رودخانه بنشینیم و در سکوت به صدای آب گوش کنیم.

35- هرگز شوخ طبعی خود را از دست ندهیم.

36- احترام به اطرافیان را هرگز فراموش نکنیم.

37- به دنیای شعر و ادبیات نزدیک تر شویم.

38- به یک نیازمند کمک کنیم و از دیدن قیافه بشاش اون لذت ببریم.

39- تماشای گل و گیاه را به چشمان خود هدیه کنیم.

40- از هر آنچه که داریم خود و دیگران استفاده کنیم ممکن است فردا دیر باشد

 

*****

پ.ن.1: این پنج‌شنبه، شب لیله‌الرغائب (شب آرزوها) هست. این شب زیبا رو از دست ندید.جداً حیفه آدم بخوابه!

پ.ن.2: پناه می‌بریم به خدا از تحجر و کج فهمی در دین... وقتی حرمت مراجع شکسته بشه، انتظار خیلی چیزها رو باید داشت... اینها تصاویر دفتر مرجع نواندیش شیعه حضرت آیت‌الله العظمی صانعی (مد ظله) هست که چند روز پیش در ساعت 4 صبح مورد عنایت لباس شخصی‌ها قرار گرفت (حتماً هم جای نماز وتر نماز شب و به نیت قربه الی الله!)


۴۳- مردی به وسعت تاریخ...


                     دیدار اول

دوران پیش از طلبگی

سید مرتضی نگاه کرد، دید روح الله به جای شعر حافظ، دارد قصیده ملک الشعراء را مشق می کند: هان ای ایرانیان! ایران اندر بلاست / مملکت داریوش، دستخوش نیکلاست. روی کاغذ، خودش سرمشق نوشت: الا یا ایهالساقی ادر کاسا و ناولها گفت: بیا! روح الله از روی این بنویس. برادر کوچک تر گفت: چشم. 2 صفحه از روی همان مشق کرد. بعد دوباره صفحه جدید برداشت: مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست / غیرت اسلام کو، جنبش ملی کجاست؟

آن اوایل با برادرم، تمرین خط می کردم. یک بار نیم صفحه را آقا مرتضی نوشتند، بقیه صفحه را من نوشتم. هیچ کس دو دست بودن خط را تشخیص نمی داد. یک بار بازی می کردیم، دستم شکست، خطم تنزل کرد. وگرنه اول خطم خوب بود. نستعلیق می نوشتم. خط خوب، از آن عالم است.

10 سالش نشده بودکه به سیدمرتضی گفت: لازم نیست ما برویم شمال و به میرزا کوچک خان کمک بدهیم؟ سیدمرتضی عصبانی شده بود. اگر من ولی شرعی شما هستم، همین جا بمان و درست را بخوان!

من از بچگی در جنگ بودم. خمین که بودیم، سنگربندی می کردیم. من هم تفنگ داشتم. تعلیم تفنگ می کردیم. دیگر دولت مرکزی قدرت نداشت و هرج و مرج بود. همه جا خان بود. زلقی ها بودند. رجبعلی ها بودند. ما سنگر می گرفتیم، پاسبانی می کردیم که با آنها مقابله بکنیم.

مسابقه می دادند که کی می تواند از جای بلندتری بپرد. روح الله از روی پشت بام پرید و رکورد زد. عوضش پایش شکست.

وقتی ما بچه بودیم، در خمین یک لاتی بود که می خواست خودش را به کمیته مجازات وصل کند. بچه ها از او می پرسیدند: خب، اگر وصل شدی کی را می کشی؟ گفته بود: بالاخره یک کسی را گیر می آورم. بچه ها پرسیده بودند: اگر کمیته تو را نپذیرفت چه کار می کنی؟ گفته بود: همه اعضایش را می کشم! پیش خودم گفتم پس [این] بابا فقط آدم کش است. بعدها هم بالاخره یک کسی را کشت، اما نه برای کمیته مجازات. ما با اینکه بچه بودیم و اخبار هم آن طور که در تهران بود، به خمین نمی رسید، با این حال، از کمیته مجازات بدمان می آمد. یک شب رفتیم در بیابان های اطراف، دعای توسل خواندیم که خدا این آدم کش ها را نابود کند.

 

                         دیدار دوم

دوران طلبگی

می رفتم جلسات مجلس، می رفتم برای تماشا. مدرس که می آمد، همه از او حساب می بردند.

تنها کسی که توی حجره اش رادیو داشت، آقا روح الله بود. بقیه طلبه ها یواشکی می آمدند توی حجره آقا روح الله، رادیو گوش می دادند. بیشتری ها می گفتند رادیو حرام است.

رضا خان که آمد، اول حمله ای که کرد به روحانیون کرد. من در مدرسه فیضیه یک روز که برای درس رفتم دیدم فقط یک نفر است. گفتم چطور [کسی نیست]؟ گفت: همه شان فرار کردند. قبل از آفتاب مجبور می شوند از مدرسه و از حجره ها فرار کنند و آخر شب برمی گشتند منزل. برای اینکه پلیس می آمد و می گرفت و می بردشان، یا لباسشان را می کند یا حبس شان می کرد. من فقط می رفتم درس.

صبح به صبح می آمد توی حیاط مدرسه. مدرسه دارالشفاء. شروع می کرد: به به! بزرگان اساتید! چشمم روشن! بازهم که عبا و لباده پوشیدید؟ کارش این بود که لباس از تن طلبه ها بکند. هر دفعه یک سید جوان می آمد، می گفت: باز که آمدی این جوان ها را اذیت کنی! دستش را می گرفت، می برد حجره خودش. چایی برایش درست می کرد. نصیحتش می کرد. افسر به این سید جوان کاری نداشت.

خدا رحمت کند مرحوم فیض را. مرد ساده ای بود. توی همین مدرسه فیضیه، نزدیک حوض، یک بار به من گفت چه عیبی دارد؟ اینها می خواهند صالح را از غیرصالح جدا کنند. فقط روحانی صالح لباس داشته باشد. باورش آمده بود ایشان. می گفت خب اینها می خواهند بدها را بفرستند. من عرض کردم: آقا! اینها از روحانی صالح می ترسند؛ از بدش چه ترسی دارند؟!

هوا که سرد می شد، ما توی حجره می ماندیم، نمی رفتیم سر کلاس. اما او سر هیچ درسی غایب نمی شد. زودتر از همه می آمد، آخر از همه می رفت. فقط یک بار دیر آمد. روز خیلی سردی بود. هر چی پرسیدیم چرا دیر آمده، جواب نداد. بعدا رفیقش گفت که صبح وقتی می آمده اند،  سر راه پیرزنی را دیده که داشته لباس می شسته. به رفیقش گفته: تو برو که از درس عقب نمانیم و خودش مانده برای کمک به پیرزن. خیلی سرد بود آن روز.

رفته بود پیش دهخدا. دهخدا خوشش آمده بود از این سید جوان. کتاب چرند و پرند ش را هدیه داده بود به سید. سید جوان گفته بود کتاب را خوانده و بعد راجع به کتاب حرف زده بودند. دهخدا گفته بود چرند و پرند از کارهای جدی عمر اوست که اگر جدی نبود، تبعیدش نمی کردند. سید جوان گفته بود: اما من اگر بخواهم کار جدی بکنم، چرند و پرند نمی نویسم .

 

                        دیدار سوم

دوران تدریس

مرحوم مدرس را من درس ایشان می رفتم. می آمد در مدرسه سپهسالار - که حالا مدرسه شهید مطهری است - درس می داد. خدا رحمتش کند. مردی بود که ملک الشعرا [ بهار]گفته از زمان مغول تا حالا مثل مدرس کسی نیامده. من رفتم پیشش. اخوی ما نوشته بود که یک نفری است، رئیس غله است. نوشته بود این مرد آدم فاسدی است. دوتا سگ دارد؛ یکی اش را اسمش را سید گذاشته و یکی اش را شیخ. شما بگویید که این را بیرونش کنند. من رفتم به ایشان گفتم. گفت: بزنید که بروند از شما شکایت کنند، نه اینکه [ کتک]بخورید و بروید شکایت کنید.

قرار بود یکی از طرف حوزه بفرستند برود دربار، پیش شاه. می خواستند حرف هایشان را بزنند. جلسه گذاشتند که حرف ها را یکی کنند. آخر جلسه گفتند حالا بگویید کی را بفرستیم؛ آقای بروجردی گفت: اینکه معلوم است. فقط حاج آقا روح الله .

برای درد چشمش به تهران آمده بود که کتاب را دید. اسم کتاب بود اسرار هزار ساله . منظورش از هزار سال، عمر اسلام بود. توی کتاب به اسلام و پیامبر اسلام(ص) توهین شده بود. از تهران که برگشت، یک ماه سر کلاس نرفت. نشست خانه و جواب کتاب را نوشت؛ کشف الاسرار . کار نوشتن که تمام شد، تازه یادش آمد که چشمش درد می کرده.

درس که گوش نمی دادیم، آقا عصبانی می شد. دستش را محکم می کوبید به بغل میز. می گفت: مولانا! گوش کن. به درد می خورد . عصبانی که می شد،  می گفت: مولانا ؛ یعنی دوست ما. گاهی خوشمان می آمد که آقا را عصبانی کنیم.

ما چه کشیدیم از این متحجرها، خدا می داند. من فلسفه می گفتم. کوزه ای را که از آن وضو گرفته بودم، می بردند آب می کشیدند. می گفتند این نجس است؛ درس فلسفه می دهد!

توی روزنامه نوشته بود، یکی از خوانین بختیاری یاغی شده است و به کوه زده. حاج آقا روح الله روزنامه را که خواند، سرش را بلند کرد، به مرحوم شیخ صادق خلخالی که توی اتاق بود، گفت: بیا ما هم به کوه بزنیم . خلخالی مانده بود چه بگوید. گفت: آقا! شوخی می کنید دیگر؟ گفت: نه، جدی می گویم! یک وقت شاید لازم شد به کوه بزنیم .

رفته بود عیادت یکی از اهالی مسجد. بیرون که آمد چشمش خورد به جعبه سیاه گوشه حیاط. پسر صاحبخانه را صدا زد. پرسید این جعبه چیست؟ جوان اول هول کرده بود و جواب های سربالا می داد. آخرش خودش پرسید: این دستگاه آپارات است؟ جوان گفت: بله . گفت: می خواهم کارش را ببینم . ترس جوان ریخت. حلقه فیلمی گذاشت توی آپارات، یکی از فیلم های چارلی چاپلین بود. تصویر که روی دیوار سفید افتاد، پرش داشت. آقا گفت: سرعت دستگاه بیشتر شود، این پرش ها کم می شود . جوان دیگر نمی دانست باید چی بگوید. پرسید: شما قبلا آپارات دیده اید. گفت: ندیده ام. در مجله خوانده ام .

         

روایت های کوتاه از ازدواج امام

عروسی خوبان

         

اسمش خیلی بزرگ است. اسمش با وقایع بزرگ، طوری گره خورده که سخت می شود زندگی اش را مثل انسانی معمولی - بدون در نظر گرفتن آن اتفاقات - دید.

روح الله خمینی جوان - مثل خیلی از خودمان - دیر ازدواج کرده؛ البته نه به خاطر مشکلات مالی، به خاطر اینکه تا آن موقع، فکر و ذکرش درس و کلاس و حجره بوده.

مثل خیلی از خودمان هم خواستگاری طولانی و پردردسری داشته و نه شنیده. البته آقا روح الله، طبع اش اینقدر بلند بوده که در خانه هر کسی را نزند. اما اینقدر هم مشهور نبوده که چشم بسته به او زن بدهند. یکی باید می رفته خمین، ببیند این طلبه گمنام که آمده و دختر ازشان می خواهد، چه کاره بوده و درآمدش چقدر است؟ زن های فامیل،باید ته و توی زندگی اش را درمی آوردند. تازه بعد اش، باید رضایت دختر را می گرفتند.

داستان ازدواج امام، شاید بخشی از زندگی اوست که نسل ما کمتر شنیده اند.

 

پیش از خواستگاری

بیست و هشت سالم بود

روایت داماد:28 سالم بود و هنوز زن نگرفته بودم. وقتی آقای لواسانی گفت  آقای ثقفی، 2 دختر دارد و از آنها تعریف کرد، قلب من کوبیده شد. قبل از این، سرم به درس و کلاس گرم بود و فکر ازدواج را نکرده بودم. تا آن موقع به کسی و خانواده ای فکر نکرده بودم. به اطرافیان که خیلی اصرار می کردند زودتر سر و سامان بگیر، گفته بودم نمی خواهم از خمین زن بگیرم، باید کسی را پیدا کنم که کفو هم باشیم. اگر قرار باشد درس بخوانم و ملا شوم، زنم باید هم فکر من باشد. باید از قم زن بگیرم؛ از یک خانواده روحانی و هم شأن خودم.

در قم با خیلی از اهل تدین و علم آشنا شده بودیم. یکی از اینها حاج آقا ثقفی بود که از تهران برای تحصیل دروس حوزوی آمده بود و ساکن قم شده بود. دوست مشترکمان - سید محمد صادق لواسانی - همان روزها، بدجوری پاپی من شد که چرا ازدواج نمی کنی. آخرش هم گفت چرا راه دور برویم، همین حاج آقا ثقفی، 2 دختر خوب و نجیب دارد و خانواده شان همان است که تو می خواهی. گفتم باشد شما وکیل، اگر فکر می کنی به من دختر می دهند، برو خواستگاری. بنده خدا هم قبول کرد. خسته هم نمی شد. لااقل 5 بار خواستگاری کرد و اصرار کرد.

من در قم تک و تنها بودم و آنها از فامیل من - که در خمین بودند - شناختی نداشتند. زن های خانواده ثقفی گفته بودند که این جوان که می گویید، چه کاره است، درآمدش چقدر است؟ کسی چه می داند، شاید قبلا در قم زن یا صیغه داشته و حالا بچه هم دارد! . من اهل صیغه و این حرف ها نبودم ولی خود سید احمد از طرف خانواده آنها وکیل شده بود برود خمین در مورد من تحقیق کند، ببیند این جوان، اصلا درآمدش چقدر است و قبلا ازدواج کرده یا نه؟

خانواده ثقفی اصلا به این راحتی ها رضایت ندادند. 10 ماه طول کشید و چند بار رفت و آمد شد تا بالاخره این ازدواج سر گرفت.

 

از قم خوشم نمی آمد

روایت عروس:9 سالم بود که پدرم برای ادامه تحصیلاتش رفت قم. من از قم خوشم نمی آمد. همراه خانواده  نرفتم و پیش مادربزرگم ماندم. با مادربزرگم رفیق بودیم. من فقط

۲ سالی یک بار، چند روزی می رفتم قم و برمی گشتم. تازه

۱۵ سالم بود و برعکس همه خواهرهایم، در تهران تا کلاس هشتم درس خوانده بودم. نمی   خواستم زیر بار ازدواج در قم بروم اما نمی توانستم راحت به پدرم نه بگویم. روی این کارها را نداشتیم. فقط سکوت کردم. مادربزرگم هم مخالف بود. برای یکی از آشنایان خودش، من را نشان کرده بود و همه این مخالفت ها باعث شد آنها 10 ماه بیایند و بروند.

پدرم خیلی آقا روح الله را پسندیده بود. می گفت این مرد نمی گذارد به تو بد بگذرد. اما حرف من قبل از اینکه در مورد داماد باشد، در مورد قم رفتن بود. مشکل من با قم بود تا اینکه یک شب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم در خانه ای - که بعدا دیدم همان خانه اجاره ای اول زندگی مان است - پیامبر(ص)، حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته اند. پیرزنی که توی آن خانه با من بود، از پشت پنجره آنها را معرفی می کرد؛ این پیامبر است، این امام علی است و... پیرزن دائم می گفت: تو که از اینها بدت می آید! . از خواب که بیدار شدم فهمیدم مربوط به این عروسی است. مادربزرگم گفت این پسره سید است و تو که جواب نه گفته ای، معصومین ناراحت شده اند. دیگر مخالفت نکردم. مادربزرگم هم راضی شده بود.

 

                شب خواستگاری

داماد آمده!

قدس ایران وارد خانه که شد، تازه ماجرا را فهمید. آخرش، رسما برای آقا روح الله آمده بودند خواستگاری. خانه پر بود از دوستان پدرش اما به او نگفته بودند چه خبر است. خدمتگزار پدر - که آمده بود خانه مادربزرگ - فقط گفته بود مادرتان مهمان دارد. گفته بود قدس ایران بیاید.

به او نگفته بودند چون ترسیده بودند که دوباره نه بگوید ولی نمی گفت. با آن خوابی که دیده بود، امکان نداشت بگوید نه.

شمس آفاق - خواهر کوچک تر - دوید سمتش؛ داماد آمده! داماد آمده! . دلش هری ریخت پایین. زن ها دور عروس جمع شدند و قدس ایران را بردند که از پشت پنجره - یواشکی - داماد را ببیند. زن ها بعد از او، یکی یکی می آمدند و داماد را ورانداز می کردند و نظر می دادند. خود دختر، بدش نیامده بود.

داماد چهره جذابی داشت با موهایی که کمی روشن بود. دختر برگشت و ساکت نشست. از نظر بقیه این به معنی رضایت بود. پدر وقتی فهمید قدس ایران رضایت داده، رفت توی اتاق بغلی و سجده شکر کرد. خیلی آقا روح الله را قبول داشت.

پدر همیشه گفته بود: دلم یک پسر اهل علم می خواهد و یک داماد اهل علم .

اول ماه مبارک رمضان بود که قرار و مدارها را گذاشتند. بعد از آن قرار شد داماد برای عروس اش، دنبال خانه بگردد.

 

                      عروسی

مثل خانة توی خواب

مهریه را 1000تومان تعیین کردند. آن موقع، درآمد داماد، 30تومان در ماه می شد. خانواده داماد گفتند اگر می خواهید، خانه مهر کنید ولی آقای ثقفی، قیمت ملک توی خمین را نمی دانست و پول تعیین کرد. عقد را هم خیلی جمع و جور، توی همان ماه مبارک گرفتند چون کلاس های روح الله در این ماه تعطیل بود. بعد، 8 روز دنبال خانه گشتند که خانه ای به کرایه ماهی 5تومان پیدا شد. درست مثل همانی که قدس ایران خوابش را دیده بود.

قدس ایران را صدا کردند که پدر با تو کار دارد؛ من را وکیل  کن که من هم آقا سید احمد را وکیل کنم بروند حضرت عبدالعظیم صیغه عقد را بخوانند. روح الله هم برادرش - آقای پسندیده - را وکیل می کند .

دختر قبول داشت و این طور، عقد جاری شد. یک تخته فرش، لحاف کرسی و قدری اسباب آشپزخانه، جهیزیه دختر شد که همراه ننه خانم - دایه مادرش - با او بفرستند خانه شوهر. پانزدهم ماه مبارک هم فامیل را دعوت کردند و عروسی به راه افتاد.

 

               زیر یک سقف

زندگی ما طلبگی بود

زندگی ما با طلبگی شروع شد. نمی خواست پیش این و آن دست دراز کند. خرج خانه باید با بودجه ای که داشت تنظیم می شد. من هم با این مسئله کنار آمده بودم. حتی خودم شدم طلبه اش!

شد معلمم و تا تولد پنجمین فرزندمان به من جامع المقدمات و سیوطی درس داد.

زندگی مرفهی نداشتیم اما نمی گذاشت به من سخت بگذرد. هیچ وقت هم مستقیما امر و نهی نمی کرد. همان اوایل زندگی، حرفش را این طور زد: من کاری به کار تو ندارم. هر طور که دوست داری لباس بخر و بپوش. تنها چیزی که می خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک کنی . واقعا به کارهای خصوصی من و رفت و آمدهایم زیاد کار نداشت، یعنی اعتماد کرده بود. سرش به مطالعه و کارهای خودش گرم بود اما حواسش بود که چه وقت و چطور وارد مسائل خانوادگی شود.

احترام من را خیلی نگه می داشت. تا من نمی آمدم سر سفره، غذا را شروع نمی کرد. این را همه بچه ها می دانستند و خود به خود کمکم می کردند که زودتر کار سفره انداختن تمام شود و من بنشینم.

کمتر می شد توی خانه تنها بمانم. اگر پیش می آمد، حتما بچه ها را می فرستادند. می گفتند بروید پیش مادرتان، باید کمکش باشید. وقتی چای یا چیز دیگری می خواست، من را خطاب می کرد اما مستقیم نمی گفت. می گفت: خانم، بگویید برای من چای بیاورند . گاهی هم چیزی نمی گفت، خودش می رفت سمت آشپزخانه و با سینی چای می آمد.

در همه فشارهای سیاسی و امنیتی، محرم رازش من بودم. وقتی قرار بود تبعید شوند ترکیه، مهرشان را گذاشتند کف دست من و گفتند به هیچ کس نگو این پیش توست. زندگی 2نفره ما، خیلی زود با آمدن آقا مصطفی، روی دور جدیدی افتاد.

منبع: پا به پای آفتاب- جلد 1 (امیررضا ستوده) به نقل از همشهری جوان

******

پ.ن: ولادت خانم فاطمه زهرا(س)  و روز زن رو به همه دوستان، مخصوصاً خانم‌هایی که به اینجا سر میزنند تبریک میگم...چقدر فاصله ولادت و شهادت ایشون توی یک سال کمه... راستی، چیزی تا نیمه شعبان نمونده!

۴۲- عجب...!

سلام، امروز از یکی از دوستان میلی دریافت کردم که واقعاً انگشت به دهان موندم! خودتون بخونید تا مثل من از نبوغ این افراد در کلاهبرداری در حیرت بمونید...راستی، به نظرتون اگه اینها توی مسیر درست حرکت می‌کردند الآن به چه درجاتی رسیده بودند؟!

با4 کلاهبردار نابغه آشنا شوید!

 همیشه دانشمندان یا هنرمندان نبوده‌اند که با انجام کارهایی که قبلاً کسی آن را انجام نداده و یا با خلق اثری که مشابه آن وجود نداشته، به تاریخ پیوسته باشند. کلاهبرداران هم در تاریخ جایی برای خود دارند.. بوده‌اند کسانی که در دنیا چیزهایی را جعل کرده‌اند که عقل جن هم به آن نرسیده. البته ما در تاریخ کشورمان هیچوقت از این کارها نکرده‌ایم!

این نوشته کاملا جدی است.

خواهشمندیم این چیزها را یاد نگیرید و برای یکبار هم شده اگر چیزی هم بدآموزی داشت شما خودتان با نیروی مثبت ذهنی آنرا به یک متن آموزنده تبدیل کنید. مثلا اگر کسی میدان آزادی یا تخت جمشید را فروخت یا چیزی را جعل کرد، یا خلاصه از اینجورکارها! تعجب نکنید.

قبلا از این اتفاق‌ها افتاده است. مثلا فروش برج ایفل!

1-   ویکتور لوستیگ - Victor Lustig

سلطان کلاهبرداران تاریخ، مردی که برج ایفل را فروخت، مسلط به پنج زبان زنده‌ دنیا، صاحب 45 اسم مستعار با سابقه بیش از 50 بار بازداشت آن هم فقط در کشور آمریکا، مردی که می‌توانست زیرک‌ترین قربانیانش را نیز گول بزند، در سال 1890 در بوهمیا (کشور کنونی چک) در یک خانواده متوسط به دنیا آمد و در سال 1960 به آمریکا رفت.

سالی که بازار سهام به شدت رشد می‌کرد و به نظر می‌رسید که همه روز‌به‌روز پولدار‌تر می‌شوند و لوستیگ آنجا بود که از این موضوع سود برد.

در سال 1925 و پس از انجام چندین فقره کلاهبرداری بی‌عیب ونقص و پرسود، ویکتور به فرانسه و شهر پاریس رفت و در آنجا شاهکار خود را اجرا کرد. فروختن برج ایفل!

ایده این کلاهبرداری بعد از خواندن یک مقاله کوچک در روزنامه به ذهن ویکتور رسید. در این مقاله آمده بود که برج ایفل نیاز به تعمیر اساسی دارد و هزینه این کار برای دولت کمرشکن خواهد بود.

دینگ! زنگی در سر ویکتور صدا کرد و بلافاصله دست به کار شد. ابتدا اسناد و مدارکی تهیه کرد که در آنها خود را به عنوان معاون ریاست وزارت پست و تلگراف وقت جا زد و در نامه‌هایی با سربرگ‌های جعلی، شش تاجر آهن معروف را به جلسه‌ای دولتی و محرمانه در هتل کرئون (
creon) که محلی شناخته شده برای قرار‌های دیپلماتیک و مهم بود، دعوت کرد.

شش تاجر سر وقت در سوئیت مجلل ویکتور حاضر بودند.

ویکتور برای آنها توضیح داد که دولت در شرایط بد مالی قرارگرفته است و تأمین هزینه‌های نگه‌داری برج ایفل عملاً از توان دولت خارج است. بنابراین او از طرف دولت مأموریت دارد که در عین تألم و تأسف، برج ایفل را به فروش برساند و بهترین مشتریان به نظر دولت تجار امین و درستکار فرانسوی هستند و از میان این تجار شش نفر دعوت شده به جلسه مطمئن‌ترین افرادند. ویکتور تأکید کرد به دلیل احتمال مخالفت عمومی، این مسئله تا زمان قطعی شدن معامله مخفی نگه داشته خواهد شد.

فروش برج ایفل در آن سال‌ها زیاد هم دور از ذهن نبود.

این برج در سال 1889 و برای نمایشگاه بین‌المللی پاریس طراحی و ساخته شده بود و قرار بر این نبود که به صورت دائمی باشد. در سال 1909 برج به‌خاطر این‌که با ساختمان‌های دیگر شهر همچون کلیساهای دوره گوتیک و طاق نصرت هماهنگی نداشت، به محل دیگری منتقل شده بود و آن زمان وضعیت مناسبی نداشت.

چهار روز بعد خریداران پیشنهاد خود را به مأمور دولت ارائه کردند. ویکتور به دنبال بالاترین رقم نبود، ‌او از قبل قربانی خود را انتخاب کرده بود؛ مردی که نامش در کنار ویکتور در تاریخ جاودانه شد!

آندره پویسون (
Andre poisson). در بین آن شش نفر، آندره کم‌سابقه‌ترین بود و امیدوار بود که با برنده شدن در این مناقصه، یک‌شبه ره صدساله را طی کند و کلاهبردار باهوش به خوبی متوجه این موضوع شده بود.

ویکتور به آندره اطلاع داد که در مناقصه برنده شده است و اسناد جهت امضا و تحویل برج در هتل آماده امضاست.

اما همان‌طور که تاجر عزیز می‌داند، زندگی مخارج بالایی دارد و او یک کارمند ساده بیش نیست و در این معامله پرسود با اعمال نفوذ خود توانسته است ایشان را برنده کند و...

آندره به خوبی منظور ویکتور را فهمید! پس از پرداخت رشوه، اسناد معامله امضا شد و آندره پویسون پس از پرداخت وجه معامله، صاحب برج ایفل شد!

فردای آن روز وقتی آندره و کارگرانش به جرم تخریب برج ایفل توسط پلیس بازداشت شدند، ویکتور لوتینگ کیلومترها از پاریس دور شده بود. در حالی که در یک جیبش پول فروش برج بود و در جیب دیگرش رشوه!

   2-هان ون میگه‌رن (Han Van Meegeren)
نقاش و کپی‌کننده آثار هنری، باهوش‌ترین و زبردست‌ترین جاعل تابلوهای نقاشی، مردی که سر نازی‌های آلمانی کلاه گذاشت، مردی که اگر کلاهبردار نمی‌شد، بی‌شک یکی از مهم‌ترین نقاشان قرن بیستم بود، در سال 1889 در هلند به دنیا آمد.

از کودکی عاشق رنگ‌ها بود و در جوانی با تأثیر از نقاشی‌های دوره طلایی هلند، تابلوهای زیادی خلق کرد..

اما منتقدان، آثار او را بی‌روح و تقلیدی و تکراری نامیدند و میگه‌رن سرخورده از این برخورد و برای اثبات توانایی‌هایش به منتقدان تصمیم گرفت که آثار بزرگان دوره طلایی همچون فرانس هالس (
Frans Hals) و ورمیه را کپی کند.

میگه‌رن با پشتکار زیاد فرمول رنگ‌های قدیمی و نحوه ساخت بوم‌های آن زمان را پیدا کرد.

او کار را شروع کرد و آن‌قدر ماهرانه این کار را انجام داد که تیزبین‌ترین کارشناسان نیز از تشخیص بدلی بودن آثار ناتوان بودند و میگه‌رن با اطمینان کامل، در نقش یک دلال، تابلوهایش را به‌عنوان آثار کشف‌شده دوره طلایی به مجموعه‌داران و گالری‌ها ‌فروخت. در همین دوران بود که اروپا درگیر جنگ جهانی دوم شد.

یکی از مشتریان پر و پا قرص او، مارشال گورینگ از سران درجه اول حزب نازی آلمان بود که علاقه فراوانی به آثار نقاشان هلندی داشت و تعداد زیادی از کارهای میگه‌رن را به مجموعه خود اضافه کرد.

اما زمانه بازی دیگری را در سر داشت. آلمان‌ها در جنگ شکست خوردند و میگه‌رن به جرم فروش میراث فرهنگی هلند به نازی‌ها بازداشت و در دادگاه متهم به خیانت به وطن شد که مجازاتش اعدام بود.

میگه‌رن در دادگاه واقعیت را ابراز کرد، اما هیچ‌کس حرف‌هایش را باور نکرد. تابلوهای جعلی در دادگاه توسط کارشناسان مورد بازبینی قرار گرفت و همگی بر اصل بودن آنها صحه گذاشتند.

هیچ‌کس باور نمی‌کرد کسی بتواند با چنین دقت و ظرافتی این آثار را جعل کند. میگه‌رن از دادگاه درخواست کرد که وسایل مورد نیازش را در اختیارش بگذارند تا در حضور همه یکی از آثار دوره طلایی جعل کند!

میگه‌رن از اتهام خیانت تبرئه شد، اما به جرم جعل آثار هنری به زندان محکوم شد و چند سال بعد درگذشت.

میگه‌رن به‌عنوان یک کلاهبردار در کار خود موفق بود، اما مشتری اصلی او گورینگ از او زیرک‌تر بود. اسکناس‌هایی که گورینگ در ازای تابلوها به میگه‌رن می‌داد همگی تقلبی بودند!

 

3- فرانک ویلیام آباگ‌نیل (Frank William Abagnale )

صاحب کلکسیونی از انواع کلاهبرداری‌ها، قاضی، خلبان، جراح و استاد دانشگاه!
و کسی که زندگی‌اش دستمایه ساخت فیلم «اگه می‌تونی منو بگیر» شد، در سال 1948 در آمریکا به دنیا آمد.
وقتی او 14 ساله بود، پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند و این ضربه روحی بزرگی برای فرانک بود.

دو سال بعد از خانه فرار کرد و به نیویورک رفت و در آنجا بود که فهمید برای امرار معاش چاره‌ای به‌جز کلاهبرداری ندارد.

پس از مدت کوتاهی او به یکی از حرفه‌ای‌ترین جاعلان چک بدل شد و چنان در کار خود مهارت پیدا کرد که هیچ بانکی قادر به تشخیص جعلی بودن چک‌های او نبود.

فرانک برای آن‌که بتواند بدون پرداخت پول بلیت با هواپیما سفر کند، ‌با جعل کارت‌های شناسایی و مدرک خلبانی، ‌خود را به عنوان خلبان خط هوایی پان‌امریکن جا زد و از امتیاز خلبان‌ها برای مسافرت مجانی استفاده کرد.

این موضوع لو رفت، اما قبل از آن‌که دست پلیس به او برسد، به شهر جورجیا فرار کرد و با هویت جعلی تازه‌ای، به عنوان یک دکتر در یک آپارتمان ساکن شد.

از قضا در همسایگی فرانک یک دکتر واقعی زندگی می‌کرد و به فرانک پیشنهاد داد تا در بیمارستان شهر مشغول به کار شود و فرانک این پیشنهاد را پذیرفت و 11ماه به عنوان متخصص جراحی اطفال در آن بیمارستان به درمان بیماران پرداخت!

پس از آن به شهر لوئیزیانا رفت و با جعل مدرک حقوق از دانشگاه هاروارد به عنوان دادستان در دادگاه محلی لوئیزیانا استخدام شد. او پس از چندماه توسط یکی از فارغ‌التحصیلان واقعی هاروارد شناخته شد، اما قبل از آن‌که دستگیر شود، از آنجا به ایالت یوتا گریخت و با جعل مدرک دانشگاه کلمبیا، در دانشگاه بریگام در رشته جامعه‌شناسی شروع به تدریس کرد!

او سرانجام در سال 1969 در فرانسه دستگیر شد و زمانی که پلیس فرانسه این موضوع را اعلام کرد، 26 کشور خواستار محاکمه او در کشورشان شدند!

فرانک به آمریکا منتقل شد و در آنجا به 12 سال زندان محکوم شد، ولی پس از گذراندن پنج سال آزاد شد.

فرانک آباگ ‌نیل هم‌اکنون به‌عنوان کارشناس خبره جعل اسناد و چک با پلیس آمریکا همکاری می‌کند و با تأسیس شرکت آباگ‌نیل و شرکا به بانک‌ها نیز مشاوره می‌دهد!

4-حسین.ک
کلاهبردار وطنی، مردی که کاخ دادگستری را فروخت، حدود 70 سال پیش در شهریار متولد شد.

ح.ک مردی بی‌سواد ولی باهوش بود و بی‌تردید اگر تحصیلات مناسبی داشت، به یکی از بزرگان ادب و علم کشور بدل می‌شد. اما او از جوانی به راهی غیر از آن کشیده شد.

حسین.ک با کلاهبرداری‌های کوچک روزگار می‌گذراند، اما این کارها برای مردی با هوش او کارهایی کوچک محسوب می‌شدند.

تا این‌که یک روز طعمه بزرگ‌ترین کلاهبرداری خود را در جلوی در سفارت انگلیس شکار کرد؛

دو توریست آمریکایی که به دنبال خرید یک هتل در ایران بودند.

ح.ک آنها را به دفترش که در خیابان گیشا بود دعوت کرد و در آنجا به آنها پیشنهاد خرید یک ساختمان بزرگ و مجلل را به قیمت بسیار مناسب داد.

این ساختمان، کاخ دادگستری بود که در خیابان خیام قرار داشت و هنوز هم به عنوان ساختمان دادگستری از آن استفاده می‌شود. قرار بازدید از کاخ برای فردای آن روز گذاشته شد و ح.ک همان روز عصر به آنجا رفت و با تطمیع اتاقدار وزیر وقت دادگستری، دفتر کار وزیر را برای مدت یک‌ساعت اجاره کرد.

فردای آن روز قبل از آمدن مشتری‌ها، 200 جفت دمپایی پلاستیکی تهیه کرد و جلوی در اتاق‌های کاخ که یک ساختمان اداری محسوب می‌شد و در آن ساعت خالی بود، گذاشت. به اتاق وزیر رفت و منتظر شکارهایش شد.

آمریکایی‌ها سروقت آمدند و ح.ک به عنوان صاحب آن عمارت، تمام ساختمان را به آنها نشان داد و وقتی مشتری‌ها درخواست دیدن داخل اتاق‌ها را داشتند،‌ به بهانه بودن مسافران و با نشان دادن دمپایی‌ها، آنها را منصرف می‌کرد.

مشتریان ساختمان را پسندیدند و به پول رایج آن زمان 500 هزار تومان به ح.ک پرداخت کردند و خوشحال از این معامله پرسود، برای تحویل ساختمان 10 روز دیگر مراجعه کردند.

اما همان‌جا بود که فهمیدند چه کلاه بزرگی بر سرشان رفته است.

ح.ک همان روز معامله، به مصر فرار کرد و بعد از چند ماه زندگی در آنجا، به ایران بازگشت. اما در ایران بازداشت و به زندان محکوم شد و چند سال بعد از وقوع انقلاب اسلامی فوت کرد.

ح.ک یک کلاهبردار ذاتی بود،‌حتی در زندان!

او تلویزیون زندان را به یکی از زندانیان به قیمت 100 تومان فروخت و وقتی آن زندانی بعد از آزادی تلویزیون را زیر بغل زد و می‌خواست آن را با خود ببرد، فهمیده بود که چه کلاهی بر سرش رفته و مضحکه بقیه شده است.