جدیداْ یه سرگرمی تازه پیدا کردم؛ سعی میکنم همه چیز رو از یک زاویه دیگه نگاه کنم.همه چیز رو، حتی چیزهایی که در نگاه اول زیاد خوشایند نیستند.
...گناه! پیش خودم فکر می کردم این اختیار انسان در گناه کردن اصلاً چیز جالبی نیست.آخه این اختیاری که آخرش چیزی جز پشیمونی نیست به چه درد آدم می خوره...همین جا pause کردم و زاویه دوربین رو عوض کردم.حالا شد! گناه هم می تونه آدم رو هدایت کنه.آدم وقتی مزه گناه رو میچشه و میبینه چقدر زود طعم شیرینش به تلخی آزاردهنده ای تبدیل میشه، بعد اینو در کنار مزه فوق العاده لحظات خدایی بودن و آرامش اون میذاره میبینه که گناه هم میتونه راه رو نشونش بده.کافیه لحظات هر دو عمل رو کنار هم قرار بده تا یه نورافکن جلوی پاش روشن بشه. تلخی لحظات گناه باعث میشه انسان قدر لحظات زیبای ارتباط با خدا رو بفهمه.شاید اگه گناه نبود ارزش اون لحظات قشنگ معلوم نمیشد. قربون خدام برم، همه کارش درسته.الهی...گاهی...نگاهی
این ای-میل رو یکی از دوستانم برام فرستاد.چه به موقع! دقیقاً با حال و هوای این پست سازگاری داره:
خداراشکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
I am thankful for the husband who snores all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me
____________ خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street
____________
خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.
I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed.
____________
خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat
____________
خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard
____________
خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning, because it means I have a home
____________
خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation
____________
خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
I am thankful for the noise I have to bear from neighbors, because it means that I can hear
____________
خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear
____________خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive
____________
خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
I am thankful for being sick once in a while, because it reminds me that I am healthy most of the time
____________
خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.
I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for them
____________خداراشکر...خدارا شکر...خدارا شکر
Thanks God Thanks God Thanks God
همه چیز سر جاشه، تو باید دوربینت رو بچرخونی!
سلام به همه دوستان، جای پست های دفاع مقدس در وبلاگم خیلی خالی بود.این هفته تصمیم گرفتم یک خاطره واقعی بامزه رو براتون بذارم.امیدوارم لذت ببرید.فاتحه برای شهدا و دعا برای جانبازان فراموش نشه (ما میگیم دعای سلامتی ولی خودشون میگند برامون دعای شهادت بکنید...):
ایرانی گیلانی...
هفت هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ. از هر ملیّتی! لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ! از هر کداممان صدایی بلند می شد. اصفهانی ناله می کرد، لره با یا حسین(ع) گفتن، سعی می کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدّت درد میله های دو طرف تخت را گرفته و بود و فشار می داد و شر شر عرق می ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می کشیدم و ننه ام را صدا می کردم!
فقط نفر آخر که یک رشتی بود؛ هم درد می کشید و هم میان آه وناله هایش کرکر می خندید. کم کم ماهایی که ناله می کردیم توجهمان به او جلب شد. حالا ما هفت نفری داشتیم او را نگاه می کردیم و او آخ و اوخ می کرد و بعد قهقهه می زد و می خندید.
مجروح بغل دستی ام که جفت پاهایش را گچ کرفته و سر وصورتش را باند پیچی کرده بودند با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت: مگر بخش موجی ها طبقه بالا نیست؟ مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟!
مجروح رشتی خنده اش را خورد، چهره اش از درد درهم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟ مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست هایمان را کیسه می کردیم، من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطّل نمی کردم و جانم را برمی داشتم و می زدم به چاک. مجرو ح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد. مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه اش یاده مجروح شدنم می افتم و به خاطر همین می خندم. با تعجّب پرسیدم: مگه تو چطوری مجروح شدی که خنده داره؟ اوّلش نمی خواست ماجرا را برایمان تعریف کند امّا من و بچّه های دیگر که توجهشان جلب شده بود، آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا این که قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برایمان تعریف کند.
مجروح رشتی چند بار ناله وهر و کر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم در محاصره دشمن افتاده بودیم دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان می شد.
بین ما هیچ کس سالم نبود همه لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتند داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاص و رفتن به بهشت آماده می کردیم که ...
مجروح رشتی بار دیگر به شدّت خندید. از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند، یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می شد، ادامه داد: آره ... داشتیم آماده شهادت می شدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(ع) و یا زهرا(س) بلند شد. من که از دیگران سالم تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم خیز شدم. دیدم که ده ها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان می آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچّه ها دارند می آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آن ها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آن ها. مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمت دیگری از پانسمان سرخ شد. امّا چشمتان روز بد نبیند همینکه آن بسیجی ها به نزدیکی ما رسیدند یکی شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...
حالا ما مثل مجروح رشتی می خندیدیم و دست و پا می زدیم و بعضا قسمتی از پانسمان زخم هایمان سرخ می شد. بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می شنوند خیال می کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می کنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می کنیم من که از دیگران بهتر فارسی را بلد هستم شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن یکی شان با فارسی لهجه دار فریاد زد: آهای خاک بر سر ها مگر شما ایرانی هستید؟
با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی شان کردم که ما هم ایرانی هستیم امّا گیلانی!
بنده خداها به ما که رسیدند کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم هایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند. حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می زدم با کسی که بین ترک ها فارسی بلد بود، نقش مترجم را بازی می کردیم و هم قربان صدقه یک دیگر می رفتیم و هم فحش می دادیم و گله می کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستیم و منظورمان را نرسانده ایم!
تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می خندیدیم و ناله می کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله مان را دید با تعجّب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا شماها خل وچل شده اید؟
هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرارکرد.
*دلم در تنگه چزابه گم شد...
* دوکوهه و یک دنیا خاطره ... و البته حاج ابراهیم همت:
سالها برای من سوال شده بوده که چطور شد بعد از رحلت پیامبر (ص) و اون هم با گذشت زمان بسیار اندک مردم اینطوری با اهل بیت پیامبر (ع) رفتار کردند. این سوال تو ذهنم بود تا وقتیکه این هجمه سنگین به بیت امام خمینی (ره) رو در جریانات اخیر دیدم... حتی نگذاشتند مراسم شبهای احیا در حرم امام (ره) برگزار بشه. اینجا بود که جواب سوالم رو گرفتم و به این جمله که تاریخ تکرار میشه ایمان آوردم...
در این جور مواقع این آیه خیلی آرومم میکنه:
"وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ "
*****
بگذریم، بالاخره آقای وطن دوست زحمت کشیدند و بخش اول مطلبی رو که قول داده بودند فرستادند. دیگه به همت ایشون برمیگرده که بخشهای دیگه رو کی دست من برسونند!
(...) بنا به دستور ع.ر.و این جمله سانسور شد!
جهت رعایت امانت عین نوشته ایشون تقدیم شما میشه:
سلام!
امین از من خواسته بود که یه پستی رو در مورد هالیوود و آرماگدون(آخرالزمان) داشته باشیم.من هم قبول کردم و سعی کردم تا حد توان ساده و به زبون خودمون بنویسم که همه احساس راحتی بکنن و تلقی یه مقاله آنچنانی از او نداشته باشند.
بیشتر به یک جوک شبیه اگر فکر کنیم که انتخاب شدن شدن موضوع آرماگدون بعنوان خوراک برای فیلمهای سینمایی در دوره حاضر ،امری تصادفی یا سلیقه ای ست.با نگاهی عمیقتر متوجه خواهیم شد که تفاوت سینمای "تو گلی!من گلترم!" ایران با سینمای هدفمند و جهتدار غرب تا بکجاست.
همه در مورد امانیسم میدونیم!نه!...حداقل اسمش رو شنیدیم.انسان محوری!
یعنی انسان میشه و معیارو میزان، همه چیز با اون و نیازهاش سنجیده میشه.حتی دین و حتی خدا!انسان میشه خط کش و قد خدا رو با او ن میسنجند! این امانیسم ولد نامشروعی داره باسم "مدرنیته" ! که مدتیه توی کشور ما انواع و اقسامش اومده! (البته 99% ژست مدرنیته وارد شده و 1% هم چنتا جزوه و ورقپاره از متن مدرنیته).که شعار های بظاهر زیبایی میداد که تا الان هیچ جا اجرا نشده بجز برای افراد خاص!
مکتبهای مختلفی مثل مارکسیسم ،سوسیالیسم،لیبرالیسم و ناسیونالیسم از بستر همین مدرنیته و امانیسم قد علم کردن که هر کدوم بسمتی رفت و هر جامعه ای یک یا ترکیبی از چند تا از اینا رو بعنوای مبنای کار خودش اختیار کرد.مثلا:
نازی ها و فاشیست های المان :ناسیونالیزم+سوسیالیسم
شوروی بعد از حکومت تزاری:مارکسیسم
میان پرده:
کوسه یک ماهی زنده زا هست که تعداد زیادی تخم میگذاره و تو شکمش نگهداری میکنه.بچه کوسه ها توی شکم مادر از تخم در میان و از همدیگه تغذیه میکنن که نهایتا یکی از اونا که از همه قویتره از بطن مادر متولد میشه.
مدرنیته رو کوسه ماهی مادر در نظر بگیرید و مکتبهای ذکر شده رو بچه کوسه های توی شکم مادر!
حالا این بچه کوسه ها با هم میجنگن و همدیگه رو میخورن!
همونطور که مارکسیسم و سوسیالیزم و ناسیونالیزم و لیبرالیسم با هم در افتادن و همدیگه رو حذف کردن که در نهایت لیبرالیسم زنده موند و خودش رو بعنوان یکه تاز اندیشه بشری معرفی کرد.این جا بود که فرانسیس فوکویاما( فیلسوف و استاد ژاپنی تبار دانشگاه جانز هاپکینز امریکا ) نظریه "پایان تاریخ " و "پایان اندیشه بشری" را در کتاب " The End of History and the Last Man" به دنیا معرفی کرد.بطوری که برنامه برنامه ارائه شده توسط لیبرالیسم (اباحی گری) ،آخرین نسخه ای است که برای بشر نوشته شده است و نیاز وی را برطرف میکند.
در این حین استراتژیستی بنام "ساموئل هانتینگتون" نظریه" برخورد تمدن ها" رو مطرح کرد که بسیار مورد توجه جامعه غرب قرار گرفت.در این نظریه تمدن اسلام در مقابل تمدن غرب قرار گرفت که حذف یکی از این دو اجتناب ناپذیر است.
در غرب زمان این برخورد را آخر الزمان نامیدند و به طمع جلو انداختن این واقعه،پیروز شدن و همسو کردن اذهان عمومی برای پیروزی در این جنگ افتادند .
برای نیل به این منظور اقداماتی اجام شده که یکی خوراک دهی از طریق رسانه و سینما ست.
بقول آقای ده نمکی :ادامه دارد...؟ :دی
آرماگدون (به انگلیسی: Armageddon، عبری: מגידו) به «کوه مجیدو » (Magiddo) اطلاق میشود که در ۹۰ کیلومتری اورشلیم و ۳۱ کیلومتری جنوب غربی شهر کنونی حیفا وافع است.
این کوه شامل منطقهای ست که از نظر باستانشناسانه اهمیت زیادی دارد.
آرماگدون نام مکانی ست که در انجیل جدید ارزش نمادینه داشته و تنها یکبار در بخش آپوکالیپس فصل ۱۶ آیهٔ ۱۶ آمده و به این مفهوم است که در آینده این مکان شاهد حادثهای خارق العاده خواهد بود. «از معبد صدایی مهیب برخواست که به هفت فرشته چنین میگفت: بروید و هفت جام خشم خداوند را بر زمین بریزید...» آرماگدون محل تجمع پادشاهان شرق خواهد بود. ششمین فرشته جام خود را روی فرات میریزد تا آنرا خشک کرده و راه پادشاهان شرق را هموار سازد. آرماگدون مکان نمادین نبرد خیر و شر و جلوه گاه خشم خداوند(فصل ۶ از آپوکالیپس آیهٔ ۱۲) خواهد بود.
ادامه دارد...
پی نوشت:ما منتظر دومیش هستیم!