صحنه اول: 26 اسفند امسال بود و داشتیم با مترو به سمت ایستگاه راهآهن میرفتیم.مترو خیلی شلوغ بود،مثل همیشه. توی ایستگاه سعدی یه آقایی سوار قطار شد که سر وضع چندان مرتبی نداشت.نمی دونم چرا توجهم بهش جلب شد و با نگاهم تعقیبش کردم.یکدفعه دیدم کیف سامسونت بسیار قدیمیای رو که همراهش داشت رو روی زمین گذاشت و به سرعت به سمت واگن بغلی رفت.از این کارش خیلی تعجب کردم، پیش خودم گفتم چرا توی واگن شلوغ مترو که احتمال دزدی هم وجود داره کیف رو به امان خدا ول کرد و رفت؟ کیف سامسونت رو که با دقت نگاه کردم یک آن هول برم داشت... دور تا دور کیف با چسب بسته شده بود... نکنه یک وقت توی این کیف بمب باشه! اون رفتار مرد هم به این ترس اضافه کرد... من نشسته بودم و جلوم اینقدر مردم و چمدانهای خودمون بود که امکان جابجا شدن نبود...سعی کردم بین جمعیت مرد را پیدا کنم... بالاخره در انتهای سالن مرد را دیدم که با رفیقش مشغول خوش و بش بود...خیالم راحت شد؛ بعد از چند دقیقه مرد برگشت پیش کیفش...
صحنه دوم: بابام از سر کار که برگشت از حالت چهرهاش فهمیدم که اتفاقی افتاده.پرسیدم چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟گفت امروز قائممقام شرکت تصادف کرده و فوت کرده... باورم نمیشد، چند بار دیده بودمش ... مرد جوان و خوش برخوردی بود. پرسیدم کجا؟چطوری؟ ... بابام گفت: بنده خدا نزدیکیهای پل "پارک وی" بغل اتوبان مدرس داشته قدم میزده که یکدفعه پاش گیر میکنه به میلگردی که از بغل جدول بیرون زده بود و زمین میخوره. در همون لحظه یک پژو 206 هم که داشته از سمت راست سبقت میگرفته بهش میزنه و ...
صحنه سوم: دوستم تعریف میکرد توی اینترنت داشته چرخ میزده که به یک خبر جالب برمیخوره: عقابی یک مار رو شکار کرده و در آسمان مشغول پرواز بود.ناگهان مار از چنگالش آزاد میشه و از اون ارتفاع سقوط میکنه و درست از تنها پنجره باز اتومبیلی که از اونجا عبور میکرده به داخل ماشین می یفته. مار سمی و عصبانی تمام سرنشینان رو نیش میزنه و آنها رو میکشه...
صحنه چهارم: این ترم درسی دارم به نام مهندسی زلزله.از استاد این درس خیلی خوشم مییاد.ایشون از اساتید به نام کشور هست ولی من بیشتر به این دلیل دوستش دارم که بسیار آدم متعهدی هست و همین تعهد به کارش باعث شده در رشته خودش آدم صاحب نظری باشه. جلسه گذشته برامون یک فیلم از زلزله سال 1995 «شهر کوبه» ژاپن گذاشت؛ واقعاً وحشتناک بود...تصاویری زنده از زلزله و ویرانی یک شهر در عرض چندین ثانیه... فقط و فقط 20 ثانیه... اون 6433 نفر اصلاً در مخیلهشون هم نمیگذشت که تا چند لحظه دیگه قراره برند اون دنیا...
صحنه پنجم: این صحنه خیلی برامون آشناست و شاید به خاطر همین هیچ وقت بهش دقت نمیکنیم... چه صحنهای ؟ آمبولانسی که آژیرکشان از جلومون عبور میکنه و سعی میکنه هر چه سریعتر بیمارش رو به بیمارستان برسونه...
***
تمام این صحنهها ؛ بعلاوه خیلی از صحنههای مشابه که همه ما روزانه چندین و چند بار از کنارشون رد میشیم در یک چیز مشترک هستند: «پایان وقت ما معلوم نیست...».
پیش خودم فکر میکردم اگه واقعاً توی اون کیف یک بمب بود چی میشد... اصلاً آمادگی اینو داشتم که همون لحظه با این دنیا خداحافظی کنم؟ ...بلافاصله یاد کارهایی افتادم که نباید میکردم، یاد کارهایی افتادم که باید میکردم و نکردم... یاد حقالناسهایی افتادم که ادا نکردم... یاد قولهایی افتادم که عمل نکردم... یاد...
نمیدونم چرا خیلی از ما جوانها فکر میکنیم حالا حالاها هستیم و فرصت بسیار هست... این صحنهها تلنگرهای خیلی اساسی هستند ... ولی ... کجایند عبرت گیرندگان؟!
***
پ.ن: این پستم خیلی تلخ بود ولی به نظرم لازم بود افکاری رو که چند روزه دارم بهشون فکر میکنم با شما شریک بشم. فکر کردن کلاً چیز خوبیه!!! به خاطر همین بذارید برای عوض شدن فضا یک خاطره از یکی از دوستان مشترک من و سهیل براتون تعریف کنم:
محله ما همهاش تپه هست و اکثر خیابانها شیب تندی دارند. توجه این رفیق ما که اون موقع سن کمی داشت به ماشین رها شدهای در کنار خیابان جلب میشه. این ماشین سالها بالای سربالایی گوشه خیابان افتاده بود و به نظر میرسید صاحب نداشته باشه. جدیداً هم باکش سوراخ شده بود و بنزینش وارد جوب(!) میشد. این دوست ما توی اون حال و هوای کودکی یک کبریت روشن رو به خیال اینکه طبیعتاً مثل آب، آتش ناشی از سوختن بنزین هم سرپائینی میره در وسط شیب داخل جوب میندازه! دیگه بقیهاش رو خودتون میتونید حدس بزنید ... صدای انفجار ماشین، آتش نشانی و ... ! البته خوشبختانه بنزین زیادی داخل باک نمونده بود و به کسی آسیبی نرسید!
صلوات بفرستید!
دیشب همینطوری پس از مدتها نهج البلاغه رو باز کردم.
داشتم به این فکر میکردم که آیا خود من، بعد از این همه ایراد گرفتن از
بنیادگراهای مسیحی و مسلمان، واقعاً میتونم مستقل فکر کنم، یا هر چی بخونم از حضرت
امیر رو یه جوری توجیه خواهم کرد؟ چیزی دیدم که از شدت هیجان ضربان قلبم به شونصد رسید!
گفتم بذارم اینجا.
کمیل
بن زیاد رو میشناسین؟ همون که "صاحب سر" حضرت علی بود؟ همو که دعای کمیل به نامشه (دعای خضر که از
حضرت آموخت)؟ همو که آخر سر در 90 سالگی به خاطر محبت علی علیه السلام به دست حجاج
کشته شد. خب، حالا
خوب تصور کنین چنین یار نابی رو، چنین عزیزی رو، حالا فکر کنین اگه ازش یه اشتباه
سر بزنه، در اون دوران که حضرت امیر از همه طرف تحت فشاره، حضرت چه پاسخی بهش
خواهند داد؟ چه طوری ماست مالی خواهند کرد؟ چطوری توجیه خواهند کرد؟ چطوری خواهند
گفت اشتباه کرد، ولی خوب، بالاخره از این بهتر که نیست، بهتره چیزی نگیم، بهتره
همینطوری بهش بگیم که مواظب باشه، در تقوای این مرد که شکی نیست. خب؟ حالا نامه
حضرت رو بخونین، ترجمه از مرحوم شهیدی، ولی با لحن خودمه.
و
من کتاب له (علیه السلام) إلى کمیل ابن زیاد النخعی و هو عامله على هیت ینکر علیه
ترکه دفع من یجتاز به من جیش العدو طالبا للغارة:
أَمَّا
بَعْدُ فَإِنَّ تَضْیِیعَ اَلْمَرْءِ مَا وُلِّیَ وَ تَکَلُّفَهُ مَا کُفِیَ
لَعَجْزٌ حَاضِرٌ وَ رَأْیٌ مُتَبَّرٌ وَ إِنَّ تَعَاطِیَکَ اَلْغَارَةَ عَلَى أَهْلِ
قِرْقِیسِیَا وَ تَعْطِیلَکَ مَسَالِحَکَ اَلَّتِی وَلَّیْنَاکَ لَیْسَ بِهَا مَنْ
یَمْنَعُهَا وَ لاَ یَرُدُّ اَلْجَیْشَ عَنْهَا لَرَأْیٌ شَعَاعٌ فَقَدْ صِرْتَ
جِسْراً لِمَنْ أَرَادَ اَلْغَارَةَ مِنْ أَعْدَائِکَ عَلَى أَوْلِیَائِکَ غَیْرَ
شَدِیدِ اَلْمَنْکِبِ وَ لاَ مَهِیبِ اَلْجَانِبِ وَ لاَ سَادٍّ ثُغْرَةً وَ لاَ
کَاسِرٍ لِعَدُوٍّ شَوْکَةً وَ لاَ مُغْنٍ عَنْ أَهْلِ مِصْرِهِ وَ لاَ مُجْزٍ
عَنْ أَمِیرِهِ وَ اَلسَّلاَمُ
و
نوشتاری از او برای کمیل، آنگاه که فرماندار هیت بود، امام بر او خرده میگیرد که
چرا سپاهیان دشمن را که از حوزه مأموریت او گذشته و برای غارت مسلمانان رفته اند
را واگذارده و از سرزمین خود نرانده است.
اما
بعد، اینکه آدمی واگذارد آنچه را بر عهده دارد، و بر عهده بگیرد کاری که دیگری باید
انجام دهد
ناتوانی ای است آشکار، و اندیشه ای تباه و نابکار
دلیری
تو در غارت مردم قرقیسیا، و رها کردن مرزهایی که تو را بر آن گمارده ایم، و کسی
نیست که آن را مواظبت کند، و سپاه دشمن را از آن دور نماید،
رأیی خطاست و اندیشه ای نارسا
تو پلی شده ای برای هر کس از دشمنانت که قصد غارت دوستانت را دارد
نه قدرتی داری که با تو بستیزند، نه از تو ترسند و از پیشت گریزند
نه مرزی را توانی بست، نه شوکت دشمن را توانی شکست
نه نیاز مردم شهر را بر آوردن توانی، و نه توانی امیر خود را راضی گردانی
والسلام
اصلاً
همه چیز به کنار. این امام، تحسین برانگیز نیست؟ چنین نامه ای، در سخت ترین شرایط،
شاهکار نیست؟ امام دشمن خارجی نداشت؟ دشمن داخلی نداشت؟ تو مسجدش هر چی ازدهنشون
در میومد نمی گفتن؟
باشه
برای اونها که از صبح تا شب کارشون توجیه هر افتضاحیه که به بار می آد. و توجیه
سکوت در مقابلش...
برگرفته از وبلاگ: amedstudent.blogspot.com