یک صبح بسیار زود، وقتی شهر هنوز بیدار نشده و تو، داخل اتوبوس خلوت BRT خط چهار، اتوبان چمران رو پایین میروی، فرصتی برای دیدن چیزهایی هست که توی شلوغی و روزمرگی چند ساعت بعد گم میشند و فراموش! اتوبوس با سرعت به مسیرش ادامه میده و ساختمانهایی که همگی تاریک و با چراغهای خاموش و «ساکنانی غرق خواب» هستند، منظره تکراری مسیر... اما از جلوی بیمارستان میلاد که رد میشی به ناگاه صحنه عوض میشه؛ چراغهای روشن اکثر اتاقهای بیمارستان و حجم زیاد ماشینهای پارک شده در اطراف بیمارستان نظر آدم رو به خودش جلب میکنه. یک لحظه به این فکر میفتی که میشد به جای اینکه اینجا، روی صندلی راحت اتوبوس نشسته باشی، چند صدمتر آنورتر روی تخت بیمارستان باشی و در حال آه و ناله... میشد با نگاهی سرشار از نگرانی نظارهگر عزیزت باشی که در حال درد کشیدن هست و تو هیچ نمیتوانی بکنی... میشد مشغول گز کردن وجب به وجب شهر باشی دنبال یک آمپول لعنتی... میشد... اما الآن تو اینجا هستی و در این فکر که امروز به کدام کار روزمرهات برسی... بعضی اوقات اینقدر غرق زندگی هستیم که فراموش میکنیم خدا چقدر بهمون لطف داره، چقدر هوامون رو داره و چقدر دوستمون داره! این صحنهها تلنگری هست که فراموش نکنیم که داشتههامون خیلی بیشتر از نداشتههامونه...شاید این جوری کمتر سر خدا غر بزنیم و بیشتر بگیم: خدایا شکرت!
پ.ن: میلاد پیامبر رحمت(ص) و امام صادق(ع) مبارک! بعضی از این پیامکهای تبریک که این روزها دریافت میکنم، مظلومیت مذهبمون رو عیان میکنه... مذهبی که بعضی از پیروانش، امام ششم رو «بنیانگذارش» میدونند!!!