چند دقیقه به عکسهای زیر با دقت نگاه کنید و سعی کنید شباهت این ۴ عکس رو با هم پیدا کنید...
خب، به نتیجهای رسیدید؟ متوجه شباهت شدید؟ (لطفاً به ادامه مطلب مراجعه کنید)
11 مرداد سال 1387... 19 مرداد سال 1388 ...
شاید برای خیلیها این دو تاریخ مفهوم چندانی نداشته باشه ولی برای من یادآور بهترین و زیباترین و قشنگترین لحظات زندگیم هست(چقدر کلمات برای بیان بعضی احساسها ناتوانند)... دو سفر عمره مفرده که لحظه لحظههاش مانند یک فیلم زنده از خاطرم میگذره...
تابستان سال 88 ، هر روز که داشتیم به مرداد نزدیک میشدیم ضربان قلب من تندتر و تندتر میشد. لحظات زیبای عمره دانشجویی 87 جلوش چشمم رژه میرفت و من در این فکر بودم که خدا کی قراره دوباره دعوتم کنه؛ 5 سال دیگه؟ 10 سال دیگه؟ یا همون یکبار اولین و آخرینش بود؟! گزینه آخر محتملتر بود... توی این یک سال من چه کرده بودم که لیاقت این مهمونی بزرگ رو دوباره پیدا کرده باشم؟! ...
مرداد 88 شروع شد و یک چیزی توی گلوم سنگینی میکرد... نمیدونستم چطور قراره 11 مرداد بیاد و رد بشه و من بتونم دوام بیارم... تا اینکه پیک آسمانی اون دعوتنامه عجیب رو آورد(لینک)... بیگمان هیچ گاه خدا رو اینقدر به خودم نزدیک «ندیده بودم»؛ البته که اون همیشه همین جا و به همین نزدیکی بود ولی من...
اون «حس آشنا» اینبار خیلی زودتر سراغم اومد، از همون شبهای قدر بعد از سفر... انگاری من حقی به گردن خدا داشته باشم! هر روز منتظر اون پیک آسمونی بودم... تا اینکه...
(لطفاً به «ادامه مطلب» مراجعه کنید)