برای مرگ آماده باشید
8 ذی حجه 61 هجری
هنگام حرکت از مکه به سوی کوفه، خطاب به مردم:
مرگ چون گردنبند دختران جوان، گردن گیر فرزندان آدم است. و من به ملاقات پدرانم چنان اشتیاق دارم که یعقوب به ملاقات یوسف اشتیاق داشت. در محل معینی که برایم انتخاب شده، به زمین خواهم افتاد. گویا میبینم که اعضای بدنم را گرگهای بیابانها، میان نینوا و کربلا پارهپاره میکنند و شکمهای خالی و گرسنه خود را از من پر مینمایند. از روزی که مقدر شده نمیتوان فرار کرد. رضای خدا، رضای ما اهل بیت است. بر بلای خدا صبر میکنیم و پاداش صابران را به ما میدهد. پاره تن پیغمبر(ص) از او دور نمیشود، بلکه در بهشت به او ملحق میشود و باعث روشنی چشم و انجام وعده وی میشود.هر کس میخواهد در راه ما جانبازی کند و خود را برای مرگ آماده کرده، با ما کوچ کند، که من صبحگاهان کوچ خواهم کرد.
به خطا رفتید
27 ذیحجه 61 هجری
در بیزه، یکی از منازل بین راه، به سپاه حر:
ای مردم، به راستی که رسول خدا(ص) فرمود که هر کس سلطهگر ستمگری راببیند که حرام خدا را حلال دانسته، عهد و پیمان الهی را شکسته، بر خلاف سنت و سیره رسول خدا عمل کرده است و میان بندگان خدا به گناه و دشمنی و ستم رفتار میکند، و با این حال با گفتار و کردار خود اورا انکار نکند بر خداست که او را به جایگاه همان ستمگر ببرد.هان بدانید که این گروه (بنیامیه) پیروی شیطان را ملازم گشته و اطاعت خدای رحمان را واگذاشتهاند؛ فساد و تباهی را آشکار ساخته و حدود و احکام الهی را معطل گذاردهاند. غنائم و بهرههای مسلمانان را منحصر به خود ساختهاند، حرام خدا را حلال دانسته و حلال خدا را حرام شمردهاند. و من در این روزگار، شایستهترین کسی هستم که این اعمال را انکار کنم. نامههای شما برای من آمد و فرستادگانتان به نزد من آمدند، که شما بامن بیعت کردهاید که مرا وانگذاشته و خوارم نکنید. اینک چنانکه بر بیعت خود پابرجا هستید، به راه صواب و صحیح خود گام نهادهاید؛ زیرا من حسین فرزند علی و پسر فاطمه دختر رسول خدایم. جان من با شماست و خانواده من نیز با خاندان شمایند، و من پیشوای شما هستم. واگر این کار را نمیکنید و پیمان خود را شکسته و بیعت مرا از گردن خود برداشتهاید، به جان خودم سوگند که این کار از شما بعید و عجیب نیست، زیرا شما همین کار را با پدر و برادرم و عموزادهام مسلم بن عقیل کردهاید. پس فریب خورده کسی است که به شما مغرور شود، و به راستی که بهرهتان جز این نیست که به خطا رفتید، و نصیب خود را تباه کردید. و هرکس پیمان شکند، زیان این پیمان شکنی بر خود اوست. و خداوند مرا از کمک شما بینیاز گرداند.
دنیای وارونه
2 محرم 61 هجری
هنگام ورود به کربلا، خطاب به اصحاب:
مردم بردگان دنیا هستند و دین مانند لیسیدنی است بر روی زبان ایشان. تا مزه از آن میتراود، آن را نگه میدارند و چون به بلایی آزمایش میشوند، چه اندکند دینداران. اما بعد، کاری برای ما پیش آمد که خود میبینید. و به راستی که دنیا دگرگون شده و وارونه گشته است. خوبیهایش پشت کرده و چیزی از آن باقی نمانده جز ته ماندهای مانند آن آبی که ته ظرف میماند و آن را دور میریزند. و دنیا در خوشیهایش خسیس شده، مانند چراگاهی ناگوار و خطرناک. مگر نمیبینید حق را که به آن عمل نمیشود و باطل را که از آن جلوگیری نمیشود؟! این جاست که مومن باید راغب دیدار خدای سبحان باشد. من مرگ را جز سعادت نمیبینم و زندگی با ستمکاران را جز رنج و ستوه.
*بخشی از سخنرانی دکتر محمد علی انصاری در محرم گذشته (لینک دانلود)
شما خسته نشدید از این فضای سیاسی کشور؟
یاد باد آن روزگاران یاد باد...
۱- میگفت: «حواسم به خط های زرد موازی با پله های برقی بود، همیشه نگران بودم که چادرم لابه لای دندون های پله گیر نکنه! با این همه وسیله های سنگینی هم که توی دستم بود کنترل چادر چند برابر واسم دشوار شده بود.اینجا هوا که سرد میشه پر میشه از کولی ها وتکدی گرها که حسابی باید حواست جمع باشه! امسال هم مثل سالهای دیگه تعدادشون تصاعدی بالا رفته بود.واسه رفتن روی پله اول تعلل کردم موندم تا پامو بزارم رو پله بعدی؛ سمت چپم به فاصله کمتر از نیم متری یکی از همین بچه های تکدی گر وایساده بود تا من برم روی پله بعد بره بالا. خندم گرفت، همیشه همینجوره، وقتی میرم خرید معمولاً چهره مهربونی ندارم..طفلی حتماً ازم ترسیده بود.
پله رو که بالا رفتم اونم اومد بالا. میتونستم از گوشه چادرم دستشو ببینم ؛ کثیف بود و سیاه و تا آرنج لخت انگاری آستین کوتاه بود.
وای توی این هوای سرد این لباس چی بود تنش؟حتماً مریض میشه. دستاشم که نشسته.با این همه آلودگی اگه چیزی بخوره یه دل درد حسابی میگره که، هی! اگه آنفلونزا بگیره چی؟ کی بهش میرسه!
بازم شروع کرده بودم !
این چادر هم که مدام مقنعه ام رو میکشید عقب سرمو برگردوندم سمت چپم تا راه دستم بیاد مقنعه و چادرمو یکدستی درست کنم.
چشمم افتاد دوباره بهش! نگاهش خیره به سمت چپ پل بود و پاهش موازی و آروم با ستونهای پل حرکت میکرد و با همون دستایی که پول خورداشو محکم گرفته بود؛ آروم آروم انگاری که فیلم و آهسته ببینی به مثلثیهای پل آویزون میشد و جدا میشد آویزون میشد و جدا میشد.......
نگام رفت اون سمت میله، یه بچه تقریبا هم سنش با پدرش بود اسباب بازی دستش بود که وقت روی زمین راش میبرد می چرخید و عروسکهای توش هم میچرخیدن !
آنچنان به این بچه خیره شده بود وکه چشاش هم با هر چرخش اون میچرخید و تا انتها میرفت و دوباره میچرخید. مثل این بود که داشت بهترین لحظات زندگیشو میدید با حسرت تمام.............
رسیده بودم وسطای پل. بعد سالها یه انگشتر فیروزه دیده بودم که به دلم نشسته بود ؛اون سمت جاده ای که داشتم از روی پل عابر پیادش راه میرفتم مغازه ای قرار داشت که باید میرفتم! با خودم دودوتا 4 تا کردم دیدم پولهام فقط اندازه انگشتره و کرایه برگشت تا خونه!
خیلی خوب تو بردی! بهت پول میدم و در عوض تو هم بهم قول بده که همین اسباب بازی رو بخری! نمیشه اینجوری پول رو حتماً مبیره بده صاحب کارش که اونم خرج.................
همون اطراف یه پلاسکو بزرگ بود مطمئنم اینجور اسباب بازی رو داره میرم با هاش واسش میخرم! آره! همینه همین کارو میکنم
حالا آخر پل بودم سرمو که برگردوندم ندیدمش حتماً همین اطراف بود از پله های برقی 2تا یکی هم خودم زود اومدم پایین نبودش! وایسادم کجا رفتی تو روزمو خراب نکن بیا تو روخدا!
نبودش !
به همین سادگی
به همین سادگی پشیمونی تعلل کردن و دیر عمل کردن رو واسه ماههای آیندم تامین کرد و یک عمر که باید.................
اینجور وقتها حساب عقل ناکاره و ناشایست و ممکنه خیلی گرون تموم شه!
تعللی که حتی پشیمونی عقل رو از کار خودش بدنبال داشت بد جور ناراحتیه!»
2- میگم: «پشت چراغ قرمز منتظر بودم. انگشتهایم ناخودآگاه روی فرمان ضرب گرفته بودند. فکرم پیش صحنه چند روز قبل در یک روز بارونی در پل پارکوی بود... آقا! آقا! برگشتم، خانمی بود چادری و دختری که دستش در دست مادرش بود.
با من هستید؟
بله!
نایلونی رو که در دست دیگرش بود به من نشون داد و گفت: ببخشید، ما ساکن کرج هستیم و الآن برای مداوای دخترم اومدیم تهران. برای داروهاش سه هزار و دویست و پنجاه تومان کم آوردیم. نمیتونم این همه راه رو برگردم، اگه میشه این پول و شماره حسابتون رو بدید تا من بعداً این پول رو به حسابتون بریزم.
کمی براندازشون کردم و پیش خودم گفتم این هم شیوه جدید تیغ زدن مردمه. با این فکر ازشون عذرخواهی کردم و راهمو ادامه دادم...
چراغ هنوز قرمز بود...
نکنه من اشتباه کردم و اونها نیازمند واقعی بودند.
نه، مگه قیافهشون یادت نیست؟ تابلو بود دروغ میگند.
از کجا اینقدر مطمئنی؟ مگه تا حالا خدا گذاشته در چنین وضعیتی بیفتی و این قیافه رو بگیری؟! حالا واسه ما شدی قیافهشناس؟
ولی آخه به نظرم مییومد دروغ میگند.
اگه خدا میخواست آزمایشت بکنه چی؟ باز هم گند زدی؟! مثل همیشه...؟
چراغ سبز شد و رشته افکارم پاره. کمی جلوتر ماشین رو پارک کردم و به سمت کتابفروشی رفتم.جلوی در که رسیدم... آقا! آقا! برگشتم، پیرزنی بود.
با من هستید؟
بله!
نایلونی رو که در دست دیگرش بود به من نشون داد و گفت: ببخشید، من ساکن کرج هستم و الآن برای مداوا اومدم تهران. برای داروهام سه هزار و دویست و پنجاه تومان کم آوردم. نمیتونم این همه راه رو برگردم، اگه میشه ... نذاشتم ادامه بده، سریع پول رو بهش دادم و گفتم نمیخواد مادر تشکر کنی، این مال مال خودته.
میدونم الآن دارید به چی فکر میکنید، ولی صبر کنید، این داستان روی دیگری هم داره:
3- توی خونه دور هم جمع شده بودیم. بابا داشت قضیه صبح رو تعریف میکرد... توی ماشین منتظر مامانت بودم که در اون سمت خیابون قیافه پیرمردی که استیصال از سر و روش می بارید توجهم رو جلب کرد.پیرمرد کنار جدول نشسته بود و پاهاش رو داخل جوی آب خالی گذاشته بود و با دستهاش صورتش رو پوشونده بود. خانم که تشریف آوردند(!) پیرمرد رو بهش نشون دادم.با هم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم طرفش... سلام آقا، حالتون خوبه؟ پیرمرد انگار تو باغ نبود، اصلاً متوجه نشد که ما جلوش وایستادیم.آقا! با شما هستم، حالتون خوبه؟ این بار متوجه شد. سلام، نه زیاد،.چرا؟چیزی شده؟ نه، چیز خاصی نیست.اینو گفت و بلند شد و با قدمهای آهسته از ما دور شد. ولی آقا شما مثل اینکه اصلاً حالتون خوب نیست. کجا میرید، ما مسیرمون اتوبان صدره، اگه مسیرتون میخوره برسونیمتون. پیرمرد با تردید برگشت و گفت بله، هوا هم سرده، اگه این لطف رو در حقم بکنید ممنون میشم.توی ماشین شروع کرد از زندگیش گفتن... زنم بیمارستان بستریه و من توی هزینهاش موندم. به خاطر پول مرخصش نمیکنند و هر روزی هم که میگذره هزینهاش بیشتر میشه... پسر دانشگاه آزاد درس میخونه و هزینهاش کمرم رو شکونده... کارم اوضاعش بهم ریخته... . مامانم بیست هزار تومن از صدقاتش رو که میخواست چند روز بعد به یک نیازمند بده به اون آقا داد. آدرس بیمارستان و نام و مشخصات همسر اون آقا رو هم گرفت که اگه تونست بعداً کمک بیشتری تهیه کنه بهش برسونه.پیرمرد خوشحال از ماشین پیاده شد و کلی دعا کرد. چند روز بعد در خیابون کناری، پیرمردی رو با همون مشخصاتی که بابا تعریف کرده بود دیدم. همون طوری کنار جدول نشسته بود و پاهاش رو داخل جوی آب خالی گذاشته بود و با دستهاش صورتش رو پوشونده بود. رفتم خونه و قضیه رو به بابا گفتم.با هم برگشتیم و اون پیرمرد رو نشونش دادم.خودش بود! برگشتیم خونه. بابا و مامان باورشون نمیشد اون پیرمرد اینقدر قشنگ نقش بازی کنه و از احساسات مردم سوءاستفاده کنه. مامان تلفن رو برداشت و به بیمارستان زنگ زد.همون طور که حدس میزدیم کسی با اون مشخصات هیچوقت اونجا بستری نبوده...
*****
این کمک کردن به نیازمندها برای من تبدیل به یک معضل اساسی شده.واقعاً نمی دونم چی کار کنم.گاهی اوقات ساعتها بهش فکر میکنم.وقتی کمک میکنم یک جور و وقتی هم که نمیکنم بدتر! تا چند روز اون صحنه کمک خواستن و اون صدای ملتمس جلوی چشمم رژه میره، دوباره همون صحبتهای پینگ پونگی دو نفر در وجودم پشت چراغ قرمز... خدا از کسانی نگذره که با این کارها باعث شدند آدم در کمک کردن به نیازمندان واقعی هم تردید کنه و شاید اصلاً پشیمون بشه.نظر شما چیه؟ شما چیکار میکنید؟