جوان امروز از شهادت چه میفهمد؟! با نام شهات چه چیزی به ذهنش خطور میکند؟ آیا اول به کربلا میرود و به سعادت بعد از مرگ میاندیشد یا در پشت مرگ میایستد و به تلخیها و سختیهای راه شهادت میاندیشد؟ به راستی اگر ما زمان آغاز جنگ بودیم همین کاری را میکردیم که شهدا کردند؟ آنچه به ذهن من میرسد این است؛ کسی که شهادت را انتخاب میکند آنچه را ما تلخی و سختی میدانیم برای خود "احلی من عسل" میداند. اما جوان امروزی که ما میشناسیم آیا این راه را طی کرده است یا نه؟ آیا او نیز به شهادت با عشق و به امید "عند ربهم یرزقون" می نگرد یا نه؟ در جواب این سوال فکر میکنم که همانگونه که در تاریخ هم ثابت شده است، تعداد کسانی که واقعاً به این مقام در جامعهای رسیدهاند، نسبت به جمعیتشان کم بودهاند و احساس من به جامعه کنونی خودم نیز این گونه است؛ که جوانانی که به معنی واقعی کلمه عاشق شهادت باشند و هر آنچه در این راه است به جان بخرند و آنرا نه درد بلکه عشقبازی با حضرت حق بدانند شاید زیاد نباشد. جوان امروز از شهادت هر آنچه باید بداند میداند،زیاد گفتهاند و زیاد شنیدهایم؛ اما واحسرتا که بسیاری چون من به آنچه میدانند ایمان ندارند؛ شهادت را درست میدانیم اما درست نمیفهمیم. دوران ما دورانی است که با انواع وساوس مادی، دل فریب میخورد و با آنکه بسیاری بر کارهای نیک میکوشند، اما آلوده شدن آنها با نیتهای مادی دیگر اجازه نمیدهد که سیر و سلوک رسیدن به مقام شهادت طی شود. دل در گرو حب دنیا میماند و نمی تواند زندگی و سختیهای آن را بفهمد پس نمیفهمد که هر آنچه فکر میکند سختی است، در واقع "احلی من عسل" است و به راز زیستن که شهادت است پی نمیبرد. دید ما به شهادت همیشه در حد یک معنای گنگ می ماند و نمیفهمیم که الذین قتلوا فی سبیل الله، فی سبیل الله قتال کردند. بسیاری از جوانان امروز دوستدار شهادتند ولی در راه خدا جهاد نمیکنند، چون شهادت را نمیفهمند.
بگذریم، خسته شدم از این همه بحث و گفتگو که هیچ ثمری به جز به رخ کشیدن منیتها در پی ندارد. نمیدانم از این صحبتها حاصلی برداشتید یا نه، اما برای تبرک و برکت ، این کلام را به این سخن خدا ختم میکنم که ختم کلام است:" ای کسانیکه ایمان آوردهاید، شما را به یک چیز موعظه میکنم، آنکه برای خدا قیام کنید، یکی یکی یا دو تا دو تا..."
مجتبی نژادلباف
نوروزتان پیروز
و اما چند تا سوغاتی از سفر نور:
یکی از تاثیرگذارترین صحنههایی که هر بیننده در بازدید از مناطق عملیاتی با اون مواجه میشه، تابلو نوشتههایی هست که در طول مسیر نصب شده. جملاتی کوتاه و در عین حال تاملبرانگیز... گاهی اوقات این نوشتهها در طول روز بارها جلوی چشم آدم میاد و قلقلکش میده. چند نمونه از این تابلو نوشتهها رو براتون میذارم:
پ.ن: به حول و قوه الهی امروز عازم اردوی راهیان نور هستم؛راستش رو بخواهید اینکه شاید آخرین باری باشه که توفیق این سفر پر از معنویت رو دارم کمی برام ناراحت کننده هست. طی این سالها این دیدارها برای من منشا برکات زیادی بوده... در هر حال دوستان عزیز رو از یاد نخواهم برد.
تمام دلخوشی من!
دوستان خدا، تمام دلخوشی من، به نامهای شماست . نه از رفتارتان چیزی در من هست، نه از باورهاتان . از آن یقین عمیقی که شما را استوانه های زمین می کند در من اثری حتی نیست . تمام رابطه من با شما به اسمهاتان بند است . به نخ نازک کلمه . من فقط همین را درخودم سراغ دارم که وقتی اسمهاتان می آید جوریم می شود . یک جوری که مثل اول عشق است . مثل وقتی است که از کسی یک خاطره خیلی خوب دارید والبته من با همین نخ خیلی خوشم . وقتی فکرش را می کنم که می شد اسمهاتان را ندانم، می شد هیچ طوریم نشود . از تکرار واژه - حسین (ع) - می شد دلم نخواهد بزنم به سر و سینه . وقتی این فکرها را می کنم می گویم: عجب نخی . البته این وضعی که من هستم حسودی و ترس دارد . حسودی به آن ها که شما برایشان فقط یک واژه نیستید . وقتی بودن و نبودن اسمهاتان اینقدر فرق می کند بود و نبود نورتان و خودتان درون کسی، چه اتفاقی می شود؟ ترس هم که معلوم است دارد . وقتی تمام زندگی معنوی آدم به رشته به این نازکی بند باشد . یک روز، فقط اگر یک روز، این ریسمان نازک عشق را موریانه ای بپوساند، ما به کجا پرتاب خواهیم شد؟ به ابدیت لایزال نیستی؟ به ناکجای بی وجود؟ خلاء مطلق؟ حال من، مثل غاری است که قبلا دهانه ای به روشنایی داشته، دهانه ای که از آن نور و گرما می ریخته تو و لجن دیواره ها و کپک زمین را می خشکانده است . ولی حالا سنگهای خود ساخته ام تمام مسیر عبور نور را بسته اند . شده ام غار بی منفذ . و البته غار بی منفذ که اسمش غار نیست، شکافی توی زمین است . هیچ کس هم نمی فهمد که روزی غار بوده، چون حالا مدفون زیر سنگهاست . تنها فرقی که بین من با خاک و سنگ اطرافم مانده، این است که پیش از بسته شدن دهانه روشناییم کسی نامهای شما را انگار در من فریاد کرده است . فریاد کرده «محمد (ص)» ، «علی (ع)» ، «فاطمه (س)» ، «صادق (ع)» ، «رضا (ع).» من مسدود شده ام ولی نه که غار بوده ام هنوز این نامها در من تکرار می شود . پژواک اسمها لای دیواره ها و سنگهام مانده . تنها بارقه امیدی که حالا هست همین است که رهگذری از این جا بگذرد و پژواک این نامها را از زیر صخره ها بشنود، سنگها را بزند کنار و باز مرا به روشنایی برساند . تمام دلخوشی من، به پژواک نامهای شماست . فما احلی اسمائکم: چه شیرین است نامهاتان . |
پدیدآورنده: فاطمه شهیدی
*****
سلام ، بالاخره من دست از سر کچل این کنکور برداشتم! انشاالله جبران این مدتی رو که نبودم خواهم کرد. البته دوستان هم انگار خیلی وقت وبلاگنویس ندارند. (البته به جز برادر ارجمند سید امیر حسام (دامت برکاته) که یک تنه جور همه ما رو کشیدند و ما از همین جا بهشون خسته نباشید میگیم!). التماس دعا