خدای من! باورم نمیشد چنین افرادی هم وجود داشته باشند... خودتون بخونید: پیدا کردن او کاری ندارد. فقط کافیست در مراسمی چند دوربین
به فیلمبرداری از جمعیت مشغول باشند. حتما آقای دوربینی راآن جلو پیدا می کنید.
مردی میان سال با سر کچل، عینک ته استکانی و ریشی کم پشت با چهره ای موجه
خود را در چشم دوربین ها می برد. ما هم در تشیع جنازه مرحوم منوچهر احترامی
منتظر دیدن بسیاری از چهره های صاحب قلم بودیم . اما آنها نیامدند ؛ ولی حسین نمازی با اینکه تاخیر داشت اما خود را به جلوی دوربین
ها رساند. با اینکه ابتدا فقط یک احوال پرسی ساده انجام داد. وقتی خیال اش راحت
شد فیلمبردارها بساط خود را جمع کردند. او هم از جلوی تالار وحدت سریع دور می
شود . بدنبال او می افتیم . هر بار که هم صحبت او می شویم. سریع گفت و گو را قطع
می کند و به اصطلاح در می رود. از ما اصرار به مصاحبه و از او انکار تا اینکه ابتدا
کارت شناسایی ما را بررسی می کند . آن وقت می گوید من کار دارم اما یک ساعت می
توانم با شما هم صحبت شوم: بر روی صندلی های پارک کوچک جلوی تالار وحدت می نشینیم و آقای دوربینی از خودش بمی گوید:«از بچگی دوست داشتم آدم مهمی بشوم، دیپلم ردی هستم . آدم که هندوانه میخرد به ظاهرش نگاه میکند و بعد انتخاب میکند. من هم نه ظاهر زیبایی دارم و نه مدرک تحصیلی پس آدم مهمی نشدم . اما دوست دارم که من هم دیده شوم ولی الان دیگر تا می آیم اخبار تلویزیون را نگاه کنم سریع پدرم کانال را عوض می کند. برای دیدن فیلم مراسم هایی که در آنها شرکت کرده ام تا ساعت 12 شب بیدار می مانم تا در حالت های مختلف خودم را تماشا کنم. تازه وقتی من صبح خیلی زود از خانه بیرون می زنم اهل منزل می فهمند که کسی فوت کرده و من برای تشییع جنازه می روم. » با اینکه حسین 50 سال سن دارد اما هنوز چهره اش یادگاری از دوره کودکی با خود به همراه دارد.
میگویند پول میدهی
|
چه زود گذشت! دو سال پیش دقیقاً توی همین لحظاتی که دارم این متن رو تایپ میکنم خونهمون چه غوغایی بود! قرار بود فردا صبح عازم اولین سفر عمرهام بشم، اون هم دانشجویی... مامان یک چک لیست درست کرده بود و همه چیز رو کنترل میکرد... راستش کمی خجالت میکشیدم... توی اعضای خانواده تا حالا کسی عمره مشرف نشده بود و حالا تهتقاری خونه اولین نفر بود!!!
قیافهام دیدنی بود، آقا یدالله آرایشگر وقتی فهمید کجا دارم میرم جو گیر شد و موهام رو تقریباً از ته زد!!! توی آینه خودم رو میدیدم خندهام میگرفت! بماند که اونجا توی اون گرما نداشتن مو خیلی برام خوب شد!
احساساتم رو میذارم برای خودم(!) ، فقط این شعر فوق العاده زیبا که در این ایام به یاد اون لحظات اشکم رو درمیاره براتون میذارم. این شعر یک اجرای دلنشین هم با صدای فرمان فتحعلیان داره که من خیلی دوستش دارم(لینک دانلود) :
دیر زمانیست نخوابیدهام... با دل بیدار تو را دیدهام
حال مرا نوبت پرواز شد ... هر نفسم نقطه آغاز شد
باور دنیایی دل بسته شد ... این دل دلسوخته وارسته شد
ساقی من جام شبم برگرفت ... قصه مستی من از سر گرفت
شب شد و وقت سحر و باده شد ... ساقی من آمد و آماده شد
ساز سحر دست نوازش گرفت ... یاد تو با من سر سازش گرفت
شبنم اشک است که نم میزند ... از تو و از یاد تو دم میزند
این چه سکوتیست مرا میبرد ... این چه متاعیست مرا میخرد
این شب و این باور و بار چیست ... این دم و این ناله و رفتار چیست
کیست چنین میبردم سوی دوست ... میکشدم هر طرفی بوی دوست
وای که این عطر حضور تو بود ... عطر تو شاید ز عبور تو بود
دیر زمانیست نخوابیدهام ... با دل بیدار تو را دیدهام...
دیر زمانیست نخوابیدهام ... با دل بیدار تو را دیدهام...
دیر زمانیست نخوابیدهام ... با دل بیدار تو را دیدهام...
***
پ.ن: ... و یرزقه من حیث لا یحتسب (طلاق-3) ... سال قبل با تمام وجودم این آیه رو درک کردم. یعنی میشه امسال...
اون شب اولین باری بود که توی مسجد میدیدمش ...بغل دستم نشسته بود... چیز عجیبی نیست، یک آدم جدید توی خونه خدا... ولی این با بقیه فرق می کرد...تمام حرکاتش خیلی سریع و عصبی بود... نماز که تموم شد نگاهی به بقیه که مشغول نماز های مستحبی بودند انداخت... بلند شد و اون هم شروع به نماز کرد... اون هم نماز موشکی! نمازش که تموم شد رفت و یک جلد قرآن آورد... چشم هاش رو بست و زیر لب چیزی گفت و یک صفحه از قرآن رو همین طوری باز کرد و شروع کرد به خواندن...
شب بعد و شب های بعد هم در مسجد دیدمش... درست مثل کسی بود که وارد یک محیط غریبه شده و سعی داره با نگاه کردن به اطرافیان، فرهنگ اونجا رو یاد بگیره... اگه کتاب دعایی دست دیگران میدید بلند میشد و از قفسه می یاورد و شروع می کرد به خوندنش... دیگه برام مسلم شده بود که حاجتی داره و درمانده از همه جا اومده سراغ خود اوستا کریم و درب خونه اش... چند شب گذشت...شب میلاد امام حسین(ع) بود که دیدم مثل هر شب رفته صف اول نشسته ولی این بار یک بچه با ظاهر بسیار بیمار هم همراهش بود... آثار شیمی درمانی در چهره اش کاملاً هویدا بود... حالا متوجه حاجتش شدم...
***
جاتون خیلی خالی بود... مشهد رو میگم! تا حالا اعیاد ابتدای ماه شعبان مشهد نبودم... خیلی زیبا بود... فضای همیشه دلنشین حرم با چراغانی های رنگارنگ، زیباتر از همیشه بود... ماه شعبان رو به خاطر اینکه مردم شادتر از همیشه هستند دوست دارم... اینجا هم مردم شاد بودند، توی چهرهشون کاملاً نمایان بود... اما ... جایی از حرم بود که این فضا رو نداشت...آره، درست حدس زدید! جلوی پنجره فولادی رو میگم... جایی که محل اجتماع چندین و چند مریض دکتر جواب کرده و خانوادهشون هست...همه به یک امید... امید یک گوشه چشم آقا...
***
رفته بودم صندوق بیمارستان دی تا قبض سرم مامان رو پرداخت کنم ... توی صف وایستاده بودم که کاغذی بالاسر مسئول صندوق میخکوبم کرد ... توی کاغذ میزان پیشپرداختها برای جراحیهای مختلف رو نوشته بودم... قلب: 13-12 میلیون تومان و ... اول فکر کردم صفرها رو زیادی خوندم ولی نه، درست بود... خدای من، خیلیها از پس این هزینه برنمییان... تازه نوشته پیش پرداخت! بیمارستانهای دولتی هم که اینقدر وضع افتضاحی دارند که ... توی همین فکر بودم که دیدم نفر جلویی داره با مسئول صندوق بحث میکنه... آقا من این همه پول رو از کجا بیارم... الآن کلی رو به این و اون انداختم اینقدر جور کردم... شرمنده ام خانم، من اینجا فقط مامورم و معذور (از هیچ جملهای اندازه این جمله بدم نمیاد)... حالا نمیشه یه کاریش بکنید، به خدا میترسم جای دیگه مریضم رو ببرم، میگند این عمل فقط کار دکتر فلانی هست ... شرمنده، کاری از دست من بر نمییاد، باید برید با آقای فلانی صحبت کنید... پیش هر کسی بگید رفتم، یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟... این جملهاش مدام توی گوشم زنگ میزد؛ یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟... یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟... یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟...
این فیلم زنده که خدا جلوی چشم من اجرا کرد منو یاد خیلی چیزها انداخت... چیزهایی که خیلی زود توی روزمرگی دنیا فراموش میکنیم...
پ.ن.1: سلام دوستان، اعیادتون مبارک! خودم هم از نوشتن این پست ناراحت شدم ولی دیدم برای نوشتنش بهترین موقع ایام ولادت آقاست... نمیدونم، شاید گاهی اوقات باید «مضطر» بشیم تا بفهمیم چقدر بهش نیاز داریم... اون وقت خیلی چیزها رو که فراموش کردیم به یاد مییاریم ...
پ.ن.2: این متن قرار بود برای نیمه شعبان حاضر بشه ولی یک مسافرت ییهویی(!) کاسه کوزه ما رو بهم ریخت. یک هفته و نیم اخیر رو رفته بودم ولایت(!) و دسترسیم به این اینترنت محدود شده بود به یک کافینت درب و داغون با یک کیبورد که فقط با مشت لگد کار میکرد! با هزار مصیبت و صرف چند ساعت، تراوشات ذهنیم رو تایپ کردم ولی با ریستارت شدن ناگهانی رایانه تمام رشتههام پنبه شد! حالا قدر کامپیوتر خودم رو بیشتر میدونم!
پ.ن.3: آقای حیدری عزیز، قطعاً من و همه کسانی که پدرشون زنده هستند (و قدرشون رو اون جور که باید و شاید نمیدونند) بزرگی نعمتی رو که ازدست دادید رو نمیفهمند؛ تسلیت ما رو پذیرا باشید
پ.ن.4: آخی! چه زود گذشت... تبریک نمیگید؟! وبلاگ من یک ساله شد! درست در نیمه شعبان.
پ.ن.5: گویا این متن رو جوری نوشتم که برداشت دیگری غیر از هدف من ازش میشه، خواهش میکنم کامنت اول و جواب من رو هم برای رفع سوءتفاهم بخونید.باتشکر!