چند روز پیش پسرعمهام که شهرستان زندگی میکنه زنگ زد وگفت اومده تهران و تا یکی دو ساعت دیگه میاد خونه ما تا بهمون سر بزنه. ما هم که انتظار مهمون ناخونده نداشتیم خیلی سریع بلند شدیم و با تقسیم وظایف هر نفر، شروع کردیم به جارو کردن و مرتب کردن خونه و خرید و قس علی هذا! همه چیز که آماده شد نشستیم و منتظر پسرعمه شدیم. یکدفعه آیفون زنگ خورد. من سریع بلند شدم تا درب رو باز کنم و خوشامد بگم ولی پشت آیفون از این کفاشیهای سیار بود که زنگ همه رو به امید کار میزنند! چند دقیقه بعد باز هم آیفون زنگ خورد و باز من پریدم که درب رو باز کنم ولی اینبار هم یه نفر زنگ رو اشتباه زده بود! دفعه سوم که زنگ خورد دیگه پسر عمه بود!
شب که سرم خلوت شد به ماجرای صبح فکر میکردم.با خودم گفتم واقعاً معنی انتظار همین قضیه هست؛ وقتی ما یقین داشتیم که «مهمان عزیزمون» توی راه هست و هر آن ممکنه برسه خودمون رو کاملاً آماده کرده بودیم؛ هر چیزی رو که لازم بود مهیا کردیم و هر کار لازمی رو انجام داده بودیم؛ خونهای که در حالت عادی مناسب ورود مهمانمان نبود مرتب کردیم و لباسهای تمیز پوشیدیم؛ زنگ آیفون که میخورد بدون هیچ معطلی برای استقبال میرفتیم. همه این کارا برای این بود که ما میدونستیم «او خواهد آمد». واقعاً اگه ما خودمون رو منتظر حضرت میدونیم باید این گونه باشیم و هر لحظه برای آمدن اون مهمون عزیز آماده باشیم. من فکر میکنم گیر ما همین جاست؛ اون «یقین» برای ما حاصل نشده! شما چی فکر میکنید؟
پ.ن.1: روز جوان و همچنین نیمه شعبان، قشنگترین عید سال، رو به همه تبریک میگم.انشاالله که منشا خیر و برکت براتون باشه.
پ.ن.2: این چند روز مهمان علیبنموسیالرضا(ع) بودم. جای همه شما خالی؛ اگه خدا قبول کنه نائبالزیارهتون بودم.
پ.ن.3: وبلاگ من دو ساله شد!
در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم ،
شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز...
با اراده جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.
یه روز یه ترکه
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان... ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس... ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.
یه روز یه رشتیه...
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.
یه روز یه لره...
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.
یه روز یه قزوینه...
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.
یه روز ما همه با هم بودیم...، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند و قفل دوستی ما رو شکستند... ؛
حالا دیگه ما برای هم جوک می سازیم، به همدیگه می خندیم!!! و اینجوری شادیم !!!!
این از فرهنگ ایرونی به دور است. آخه این نسل جدید نسل قابل اطمینان و متفاوتی هستند.
پس با همدیگه بخندیم نه به همدیگه!