سلام به همه دوستان عزیز،
با اجازهتون یه چند روزی برای تغییر آب و هوا میرم مسافرت.برای اینکه سنت هفتهای یه پست رو حفظ کرده باشم این هفته زودتر به روز میکنم.عید غدیر رو هم پیشاپیش تبریک میگم.پیشنهاد میکنم خطبه غدیر رو یکبار دیگه با دقت نظر بخونید؛ واقعاً فوقالعاده است.
راستی، ما سیدها باید عیدی بدیم یا بگیریم؟!
***
جای شعر خیلی توی وبلاگم خالی بود.گفتم در این پست چندتا شعر رو که خیلی دوست دارم براتون بذارم. این شعر مولانا عجیب به دل من نشسته ؛ مخصوصاً حالا که احساس میکنم درجه معنویت خونم اومده پایین...
این شعر رو اگه با صدای استاد شهرام ناظری شنیده باشید میفهمید چرا انتخابش کردم( لینک دانلود):
مرا گویی که رایی من چه دانم چنین مجنون چرایی من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی به عشقم چون برایی من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت مرا گویی کجایی من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جان ها نمی ترسی که آیی، من چه دانم
مرا گویی اگر کشته خدایی چه داری از خدایی، من چه دانم
مرا گویی چه می جویی دگر تو ورای روشنایی، من چه دانم
مرا گویی ترا با این قفس چیست اگر مرغ هوایی، من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد ار آن ترک خطایی، من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا بغایت خوش بلایی، من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز ز من یکتا دوتایی، من چه دانم
***
و اما شیخ اجل:
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد که در آب مرده بهتر که در آرزوی
آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
***
هر چند بین من و حافظ جریاناتی هست و ما دوتا چشم دیدن همدیگه رو نداریم ولی حالا! :
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید
گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
هر جا که نام حافظ در انجمن برآید
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
***
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ میزد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
***
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
***
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید.
او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقیه مردم!!!
ماجرا ناخواسته پیچیده شده بود. آن زمان ساخت کاغذ در انحصار رومیها بود. مسیحیان مصر هم که کاغذ میساختند به همان روش رومیها و بنا بر اعتقادات مسیحیشان روی کاغذها عبارت «پدر و پسر، روحالقدس» راچاپ میزدند، البته به زبان خودشان؛ چیزی تو مایههای مارکهای امروزی.
«عبدالملکاموی» یک بار یکی از این کاغذها را دید و گفت که این عبارت را برایش ترجمه کنند. وقتی معنیاش را فهمید عصبانی شد که چرا در مصر که یک کشور اسلامی است، باید کاغذ با این مارک تولید شود؟ سریع یک نامه به فرماندار مصر نوشت که از این به بعد باید روی کاغذها بنویسند :«شهد الله انه لا اله الا هو». به بقیه ایالتهای اسلامی هم فرمان داد هر چه کاغذ با نشان مسیحی دارند از بین ببرند.
خبر این کاغذهای جدید به روم رسید.قیصر هم یک نامه به همراه هدیه برای عبدالملک فرستاد تا ماجرا ختم به خیر شود و کاغذ با همان مارک رومی تولید شود. عبدالملک نامه را جواب نداد. بار دوم قیصر هدیه را دو برابر کرد اما باز هم عبدالملک کوتاه نیامد.
دفعه سوم، قیصر باز هم هدیه را دو برابر کرد امام نامهاش دیگر دوستانه نبود:«اگر قبول نکنی، از این به بعد سکهها را با دشنام به پیامبر اسلام ضرب میکنیم.» از شانس بد، ضرب سکه هم در انحصار رومیان بود!
عبدالملک مدام به خودش بد و بیراه میگفت. از دست هیچ کس هم کاری برنمیآمد.
بالاخره یکی گفت«خودت را به آن راه نزن!تو که میدانی باید از "باقر" کمک بگیری چرا بیخود این در و آن در میزنی؟!»
امام (ع) را با احترام از مدینه به شام آوردند. وقتی در جریان ماجرا قرار گرفت، فرمود قیصر نمیتواند تهدیدش را انجام دهد. امام شیوه ساخت سکه را شرح داد و بعد هم فرمان ضرب سکه اسلامی را صادر کرد؛ طوری که یک روی آن سوره توحید و روی دیگر نام پیامبر را ضرب کنند.امام، حساب و کتابی هم برای وزن سکهها یادشان داد. قرار شد نام شهر و تاریخ ضرب هم روی سکهها نوشته شود.
منبع : همشهری جوان
شهادت امام محمد باقر (ع) رو به همه دوستان تسلیت عرض میکنم.