الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

۲۱- حکایت این روزهای ما

سلام به همه دوستان، میلاد امام عشق و رحمت، علی ابن موسی الرضا (ع) رو تبریک میگم. براتون (و برای خودم) دعا می کنم هر چه سریعتر زیارت حرم با صفاشون قسمت تون بشه...



****

یه روز  تیم قایقرانی اول  تصمیم می گیرد که با  تیم دوم  در یک مسابقه سرعت شرکت کند. هر دو تیم توافق می‌کنند که سالی یک بار با هم رقابت کنند....

هر تیم شامل 8 نفر بود ...
در روزهای قبل از اولین مسابقه هر دو تیم خیلی خیلی زیاد تلاش می کردند که برای مسابقه به بیشترین آمادگی برسند .
روز مسابقه فرا می رسد و رقابت آغاز می شود . هر دو تیم شانه به شانه هم به پیش می رفتند و درحالی که قایقها خیلی نزدیک به هم بودند ، تیم دوم  با یک مایل اختلاف زودتر از خط پایان می گذرد و برنده مسابقه می‌شود ...

بازیکن های تیم اول از این شکست حسابی ناراحت می شوند و با حالتی افسرده از مسابقه بر می گردند ...

مسوولان تیم اول تصمیم می گیرند کاری کنند که در رقابت سال آینده حتماً پیروز بشوند ؛ برای همین یک تیم آنالیزور استخدام می کنند برای بررسی علل شکست و پیشنهاد دادن راه کارها و روشهای جدید برای پیروزی ...

بعد از تحقیقات گسترده ،‌ تیم تحقیق متوجه این نکته مهم شدند که در تیم دوم  ، 7 نفر پارو زن بوده‌اند و یک نفر کاپیتان ...

و خب البته در تیم اول 7 نفر کاپیتان بوده اند و یک نفر پارو زن ...!!!

... 

این نتایج مدیریت تیم را به فکر فرو برد ؛ مدیران تیم تصمیم گرفتند که مشاورانی را استخدام کنند که یک ساختار جدیدی را برای تیم طراحی کنند ..

بعد از چندین ماه مشاوران به این نتیجه رسیدند که تیم اول به این دلیل که کاپیتان های خیلی زیاد و پارو زن های خیلی کمی داشته شکست خورده ، درپایان بررسی ها مشاوران یک پیشنهاد مشخص داشتند : ساختار تیم اول باید تغییر کند !

از آن روز به بعد با ارائه راه کار مشاورین تیم اول چنین ترکیبی پیدا کرد : 4 نفر به عنوان کاپیتان ، 2 نفر بعنوان مدیر ، ‌1 نفر به عنوان مدیر ارشد و 1 نفر به عنوان پارو زن (!!!) علاوه بر این مشاورین پیشنهاد کردند برای بهبود کارکرد پارو زن ، حتما یاید پاروزنی با صلاحیت و توانایی بهتر در تیم به کارگرفته شود !

......

و در مسابقه سال بعد تیم دوم  با دو مایل اختلاف پیروز می شود ...!

بعد از شکست در دومین مسابقه ، مدیران تیم که خیلی ناراحت بودند در اولین گام خیلی سریع پارو زن را از تیم اخراج می کنند ، زیرا به این نتیجه رسیدند که پارو زن کارایی لازم را در تیم نداشته است .

اما در مقابل از مدیر ارشد و 2 نفر مدیر تیم خود قدردانی می کنند و جوایزی را به آنها می دهند ، برای اینکه اعتقاد داشتند که آنها انگیزه خیلی خوبی را در تیم ایجاد کردند و در مرحله آماده سازی زحمات زیادی کشیده اند ...

مدیران تیم اول در پایان به این نتیجه رسیدند که تیم آنالیز که به خوبی به بررسی دلایل شکست پرداخته بودند ، تیم مشاوران هم که استراتژی و ساختار خیلی خوبی برای تیم طراحی کرده بودند و مدیران تیم هم که به خوبی انگیزه لازم را در تیم ایجاد ایجاد کرده بودند ، پس حتما یکی از دلایل این شکست ها ، ناکارآمدی ابزار و وسایل استفاده شده بوده است (!!!) و برای بهبود کار و گرفتن نتیجه در مسابقه سال آینده باید وسایل استفاده شده در مسابقه را تغییر دهند ، در نتیجه :

تیم اول این روزها در حال طراحی یک " قایق " جدید است .... !!

 

 

 

۲۰- خدا رو شکر...

جدیداْ یه سرگرمی تازه پیدا کردم؛ سعی میکنم همه چیز رو از یک زاویه دیگه نگاه کنم.همه چیز رو، حتی چیزهایی که در نگاه اول زیاد خوشایند نیستند.

...گناه! پیش خودم فکر می کردم این اختیار انسان در گناه کردن اصلاً چیز جالبی نیست.آخه این اختیاری که آخرش چیزی جز پشیمونی نیست به چه درد آدم می خوره...همین جا pause کردم و زاویه دوربین رو عوض کردم.حالا شد! گناه هم می تونه آدم رو هدایت کنه.آدم وقتی مزه گناه رو میچشه و میبینه چقدر زود طعم شیرینش به تلخی آزاردهنده ای تبدیل میشه، بعد اینو در کنار مزه فوق العاده لحظات خدایی بودن و آرامش اون میذاره میبینه که گناه هم میتونه راه رو نشونش بده.کافیه لحظات هر دو عمل رو کنار هم قرار بده تا یه نورافکن جلوی پاش روشن بشه. تلخی لحظات گناه باعث میشه انسان قدر لحظات زیبای ارتباط با خدا رو بفهمه.شاید اگه گناه نبود ارزش اون لحظات قشنگ معلوم نمیشد. قربون خدام برم، همه کارش درسته.الهی...گاهی...نگاهی

این ای-میل رو یکی از دوستانم برام فرستاد.چه به موقع! دقیقاً با حال و هوای این پست سازگاری داره:


خداراشکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.


I am thankful for the husband who snores all night, because that means he is healthy and alive at home asleep with me


____________  خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.


I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street


____________


خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.


I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed.


____________

 

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat


____________

 

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.


I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard


____________

 

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
 

I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning, because it means I have a home


____________

 

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
 

I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation


____________
 

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.


I am thankful for the noise I have to bear from neighbors, because it means that I can hear


____________

 

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.


I am thankful for the pile of laundry and ironing, because it means I have clothes to wear


____________خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.


I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house, because it means that I am alive


____________
 

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.


I am thankful for being sick once in a while, because it reminds me that I am healthy most of the time


____________
 

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.


I am thankful for the becoming broke on shopping for new year , because it means I have beloved ones to buy gifts for them


____________خداراشکر...خدارا شکر...خدارا شکر


Thanks God Thanks God Thanks God




همه چیز سر جاشه، تو باید دوربینت رو بچرخونی!



۱۹- ایرانی گیلانی!

سلام به همه دوستان، جای پست های دفاع مقدس در وبلاگم خیلی خالی بود.این هفته تصمیم گرفتم یک خاطره واقعی بامزه رو براتون بذارم.امیدوارم لذت ببرید.فاتحه برای شهدا و دعا برای جانبازان فراموش نشه (ما میگیم دعای سلامتی ولی خودشون میگند برامون دعای شهادت بکنید...):


ایرانی گیلانی...


هفت هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ. از هر ملیّتی! لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ! از هر کداممان صدایی بلند می شد. اصفهانی ناله می کرد، لره با یا حسین(ع) گفتن، سعی می کرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدّت درد میله های دو طرف تخت را گرفته و بود و فشار می داد و شر شر عرق می ریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره می کشیدم و ننه ام را صدا می کردم!

 

فقط نفر آخر که یک رشتی بود؛ هم درد می کشید و هم میان آه وناله هایش کرکر می خندید. کم کم ماهایی که ناله می کردیم توجهمان به او جلب شد. حالا ما هفت نفری داشتیم او را نگاه می کردیم و او آخ و اوخ می کرد و بعد قهقهه می زد و می خندید.

 

مجروح بغل دستی ام که جفت پاهایش را گچ کرفته و سر وصورتش را باند پیچی کرده بودند با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت: مگر بخش موجی ها طبقه بالا نیست؟ مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی. با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟!

 

مجروح رشتی خنده اش را خورد، چهره اش از درد درهم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟ مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟ بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماست هایمان را کیسه می کردیم، من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطّل نمی کردم و جانم را برمی داشتم و می زدم به چاک. مجرو ح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟ مجروح اصفهانی گفت: معلومه! و به سر و وضع او اشاره کرد. مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همه اش یاده مجروح شدنم می افتم و به خاطر همین می خندم. با تعجّب پرسیدم: مگه تو چطوری مجروح شدی که خنده داره؟ اوّلش نمی خواست ماجرا را برایمان تعریف کند امّا من و بچّه های دیگر که توجهشان جلب شده بود، آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا این که قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برایمان تعریف کند.

 

مجروح رشتی چند بار ناله وهر و کر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم در محاصره دشمن افتاده بودیم دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان می شد.

 

بین ما هیچ کس سالم نبود همه لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتند داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاص و رفتن به بهشت آماده می کردیم که ...

 

مجروح رشتی بار دیگر به شدّت خندید. از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند، یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی می شد، ادامه داد: آره ... داشتیم آماده شهادت می شدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(ع) و یا زهرا(س) بلند شد. من که از دیگران سالم تر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیم خیز شدم. دیدم که ده ها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان می آیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچّه ها دارند می آیند. بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آن ها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آن ها. مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمت دیگری از پانسمان سرخ شد. امّا چشمتان روز بد نبیند همینکه آن بسیجی ها به نزدیکی ما رسیدند یکی شان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبخت ها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...

 

حالا ما مثل مجروح رشتی می خندیدیم و دست و پا می زدیم و بعضا قسمتی از پانسمان زخم هایمان سرخ می شد. بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را می شنوند خیال می کنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار می کنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد می کنیم من که از دیگران بهتر فارسی را بلد هستم شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن یکی شان با فارسی لهجه دار فریاد زد: آهای خاک بر سر ها مگر شما ایرانی هستید؟

 

با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالی شان کردم که ما هم ایرانی هستیم امّا گیلانی!

 

بنده خداها به ما که رسیدند کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخم هایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند. حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف می زدم با کسی که بین ترک ها فارسی بلد بود، نقش مترجم را بازی می کردیم و هم قربان صدقه یک دیگر می رفتیم و هم فحش می دادیم و گله می کردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستیم و منظورمان را نرسانده ایم!

 

تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی می خندیدیم و ناله می کردیم. پرستار آمد وقتی خنده و ناله مان را دید با تعجّب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا شماها خل وچل شده اید؟

 

هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرارکرد.


داود امیریان - نشریه امتداد شماره 44

*****

و حالا چند تا عکس از آخرین سفرم به کربلای ایران(جداْ انتخاب عکس‌ها سخت بود)

*اینجا دشت طلائیه است، هر وجب اون به خون یک شهید متبرک شده:


* "همانا تو در آستان وادی مقدس هستی..." :




*دلم در تنگه چزابه گم شد...





* دوکوهه و یک دنیا  خاطره ... و البته حاج ابراهیم همت: