الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

الهی... گاهی... نگاهی

"ای پیامبر! همانا ما نگاه منتظرت را به آسمان می‌بینیم..." (بقره-144)

۴۷- جای خالی‌اش...

اون شب اولین باری بود که توی مسجد میدیدمش ...بغل دستم نشسته بود... چیز عجیبی نیست، یک آدم جدید توی خونه خدا... ولی این با بقیه فرق می کرد...تمام حرکاتش خیلی سریع و عصبی بود... نماز که تموم شد نگاهی به بقیه که مشغول نماز های مستحبی بودند انداخت... بلند شد و اون هم شروع به نماز کرد... اون هم نماز موشکی! نمازش که تموم شد رفت و یک جلد قرآن آورد... چشم هاش رو  بست و زیر لب چیزی گفت و یک صفحه از قرآن رو همین طوری باز کرد و شروع کرد به خواندن...

شب بعد و شب های بعد هم در مسجد دیدمش... درست مثل کسی بود که وارد یک محیط غریبه شده و سعی داره با نگاه کردن به اطرافیان، فرهنگ اونجا رو یاد بگیره... اگه کتاب دعایی دست دیگران میدید بلند میشد و از قفسه می یاورد و شروع می کرد به خوندنش... دیگه برام مسلم شده بود که حاجتی داره و درمانده از همه جا اومده سراغ خود اوستا کریم و درب خونه اش... چند شب گذشت...شب میلاد امام حسین(ع) بود که دیدم مثل هر شب رفته صف اول نشسته ولی این بار یک بچه با ظاهر بسیار بیمار هم همراهش بود... آثار شیمی درمانی در چهره اش کاملاً هویدا بود... حالا متوجه حاجتش شدم...

***

جاتون خیلی خالی بود... مشهد رو میگم! تا حالا اعیاد ابتدای ماه شعبان مشهد نبودم... خیلی زیبا بود... فضای همیشه دلنشین حرم با چراغانی های رنگارنگ، زیباتر از همیشه بود... ماه شعبان رو به خاطر اینکه مردم شادتر از همیشه هستند دوست دارم... اینجا هم مردم شاد بودند، توی چهره‌شون کاملاً نمایان بود... اما ...  جایی از حرم بود که این فضا رو نداشت...آره، درست حدس زدید! جلوی پنجره فولادی رو میگم... جایی که محل اجتماع  چندین و چند مریض دکتر جواب کرده  و خانواده‌شون هست...همه به یک امید... امید یک گوشه چشم آقا...

***

رفته بودم صندوق بیمارستان دی تا قبض سرم مامان رو پرداخت کنم ... توی صف وایستاده بودم که کاغذی بالاسر مسئول صندوق میخکوبم کرد ... توی کاغذ میزان پیش‌پرداخت‌ها برای جراحی‌های مختلف رو نوشته بودم... قلب: 13-12 میلیون تومان و ... اول فکر کردم صفرها رو زیادی خوندم ولی نه، درست بود... خدای من، خیلی‌ها از پس این هزینه برنمی‌یان... تازه نوشته پیش پرداخت! بیمارستان‌های دولتی هم که اینقدر وضع افتضاحی دارند که ... توی همین فکر بودم که دیدم نفر جلویی داره با مسئول صندوق بحث میکنه... آقا من این همه پول رو از کجا بیارم... الآن کلی رو به این و اون انداختم اینقدر جور کردم... شرمنده ام خانم، من اینجا فقط مامورم و معذور (از هیچ جمله‌ای اندازه این جمله بدم نمیاد)... حالا نمیشه یه کاریش بکنید، به خدا می‌ترسم جای دیگه مریضم رو ببرم، میگند این عمل فقط کار دکتر فلانی هست ... شرمنده، کاری از دست من بر نمی‌یاد، باید برید با آقای فلانی صحبت کنید... پیش هر کسی بگید رفتم، یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟... این جمله‌اش مدام توی گوشم زنگ میزد؛ یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟... یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟... یعنی مریضم باید به خاطر پول بمیره؟...

این فیلم زنده که خدا جلوی چشم من اجرا کرد منو یاد خیلی چیزها انداخت... چیزهایی که خیلی زود توی روزمرگی دنیا فراموش می‌کنیم...


***

پ.ن.1: سلام دوستان، اعیادتون مبارک!  خودم هم از نوشتن این پست ناراحت شدم ولی دیدم برای نوشتنش بهترین موقع ایام ولادت آقاست... نمیدونم، شاید گاهی اوقات باید «مضطر» بشیم تا بفهمیم چقدر بهش نیاز داریم... اون وقت خیلی چیزها رو که فراموش کردیم به یاد می‌یاریم ...

پ.ن.2: این متن قرار بود برای نیمه شعبان حاضر بشه ولی یک مسافرت ییهویی(!) کاسه کوزه ما رو بهم ریخت. یک هفته و نیم اخیر رو رفته بودم ولایت(!) و دسترسیم به این اینترنت محدود شده بود به یک کافی‌نت درب و داغون  با یک کیبورد که فقط با مشت  لگد کار می‌کرد! با هزار مصیبت و صرف چند ساعت، تراوشات ذهنیم رو تایپ کردم ولی با ریستارت شدن ناگهانی رایانه تمام رشته‌هام پنبه شد! حالا قدر کامپیوتر خودم رو بیشتر میدونم!

پ.ن.3: آقای حیدری عزیز، قطعاً من و همه کسانی‌ که پدرشون زنده هستند (و قدرشون رو اون جور که باید و شاید نمیدونند) بزرگی نعمتی رو که ازدست دادید رو نمی‌فهمند؛ تسلیت ما رو پذیرا باشید

پ.ن.4: آخی! چه زود گذشت... تبریک نمیگید؟! وبلاگ من یک ساله شد! درست در نیمه شعبان.

پ.ن.5: گویا این متن رو جوری نوشتم که برداشت دیگری غیر از هدف من ازش میشه، خواهش می‌کنم کامنت اول و جواب من رو هم برای رفع سو‌ء‌تفاهم بخونید.باتشکر!

 

 

۴۶- شباهت...

چند دقیقه به عکس‌های زیر با دقت نگاه کنید و سعی کنید شباهت‌ این ۴ عکس رو با هم پیدا کنید...

 






خب، به نتیجه‌ای رسیدید؟ متوجه شباهت‌ شدید؟ (لطفاً به ادامه مطلب مراجعه کنید)

 

ادامه مطلب ...

۴۵- درس خدا...

11 مرداد سال 1387... 19 مرداد سال 1388 ...

شاید برای خیلی‌ها این دو تاریخ مفهوم چندانی نداشته باشه ولی برای من یادآور بهترین و زیباترین و قشنگ‌ترین لحظات زندگیم هست(چقدر کلمات برای بیان بعضی احساس‌ها ناتوانند)... دو سفر عمره مفرده که لحظه لحظه‌هاش مانند یک فیلم زنده از خاطرم میگذره...

تابستان سال 88 ، هر روز که داشتیم به مرداد نزدیک میشدیم ضربان قلب من تندتر و تندتر میشد. لحظات زیبای عمره دانشجویی 87 جلوش چشمم رژه می‌رفت و من در این فکر بودم که خدا کی قراره دوباره دعوتم کنه؛ 5 سال دیگه؟ 10 سال دیگه؟ یا همون یکبار اولین و آخرینش بود؟! گزینه آخر محتمل‌تر بود... توی این یک سال من چه کرده بودم که لیاقت این مهمونی بزرگ رو دوباره پیدا کرده باشم؟! ...

مرداد 88 شروع شد و یک چیزی توی گلوم سنگینی می‌کرد... نمی‌دونستم چطور قراره 11 مرداد بیاد و رد بشه و من بتونم دوام بیارم... تا اینکه پیک آسمانی اون دعوت‌نامه عجیب  رو آورد(لینک)... بی‌گمان هیچ گاه خدا رو اینقدر به خودم نزدیک «ندیده بودم»؛ البته که اون همیشه همین جا و به همین نزدیکی بود ولی من...

 اون «حس آشنا» اینبار خیلی زودتر سراغم اومد، از همون شب‌های قدر بعد از سفر... انگاری من حقی به گردن خدا داشته باشم! هر روز منتظر اون پیک آسمونی بودم... تا اینکه...

(لطفاً به «ادامه مطلب» مراجعه کنید)


 

ادامه مطلب ...